از بعضی موقعیت ها یا آدم ها فقط باید در رفت. بعضی سوال ها هیچوقت جواب پیدا نمی کنند. بعضی رابطه ها هیچوقت درست نمی شوند.
مولوی در مثنوی، حکایتی دارد از عیسای ناصری. عیسا دارد تند تند می دود. رهگذری تعجب می کند که مسیح معجزه گر چرا و از چه چیز باید فرار کند؟
دنبالش می کند؛
《از چی داری در میری عیسا؟
ولم کن،... از احمق!
اما تو معجزه های زیادی داری.کور بینا میکنی مرده زنده می کنی چرا از پس احمق برنمیای؟
احمق، مداوا نخواهد شد،واسه این.》
*
(گفت عیسا" احمقی، قهر خداست
درد و کوری نیست قهر، آن ابتلاست
ابتلا رنجی ست که رحم آورد
احمقی رنجی ست که زخم آورد"
زاحمقان بگریز چون عیسا گریخت
صحبت احمق بسی خون ها که ریخت
-مثنوی معنوی)
فرار کردن از آدم های احمق و موقعیت های احمقانه یک مهارت بزرگ است؛ باید هرچه زودتر و بهتر یادش گرفت.
/میم پایمزد
نقاشی از Sergey Solomko