دیروز گفتم سری به قبرستان بزنم. پدرم آنجا خفته است و دیگرانی که گمنامتر یا مشهورتر از پدرم هستند. آنچه که می دانستم برای پدرم و اموات به درد بخور است خواندم و راه افتادم. سنگهایی بودند که در گذر زمان حتی سنگ بودن خود را هم از دست داده بودند شده بودند چیزی بین هیچ نامی و سنگ. نه نوشته ای مانده بود و نه حیثیتی که دال بر سنگ بودن باشد. با خود گفتم بیچاره صاحب قبر که در چنین زمان و مکان گمنامی خاک را به جان خریده است. سنگهایی هم بودند که شرف و آبروی صاحب قبرشان را حفظ کرده بودند و نام و نشان آنها را پس از گذر ده ها سال هنوز به عابران یادآور می شدند. اما واقعا چه فرقی می کند که من بدانم که فلان بن فلان در این گور خفته است یا هیچ بن هیچکس.
اما حجره هایی که مقبره بودند و غالبا خانوادگی وضعی به مراتب رسواتر و غمبارتر داشتند. سقف ها ریخته و خاک ها تلنبار شده. گویی که مردگان این جا با آنکه از همه داراتر بودند از همه هم بی نواتر و رهاشده تر بودند. من همه اینها را از چشم وارثانی دیدم که مال و منال امواتشان را به ارث بردند و یک آب هم رویش اما یادشان رفت که بیچاره آن کسی که این سرمایه را به اینها سپرد و رفت. انگار کسی به من می گفت: آره داداش جون! این جوریاس. فکر نکنی که هرچه بهتر به فرزند و خانواده ات برسی و آنها را از گزند دهر و زمانه بیشتر مراقب باشی آنها هم یک روزی تلافی خواهند کرد و تو را برای همیشه عزیز خواهند داشت. نه! مرگ یکبار و شیون هم یکبار و پس از آن تو می مانی و یک پرونده ناگهان بسته شده و یا ناگهان گشوده شده. تو می مانی و یک عمر دویدن های بی حاصل، یک عمر سگ دو زدن های بی فرجام برای دل این و آن. داداش جون! این حقیقت محض است که دنیا در گذر است و عمر ناگهان به سرعت گذر ابر به سر می آید و ختم حضورت در این عرصه اعلام می شود.
تا دیر و دور نشده باید خودم دست خود را بگیرم و ناامیدانه از همه دست بشویم. باید باور کنم که روزی ناگهان تمام می شوم و دیگر آفتاب فردا معنای خود را از دست خواهد داد. باور کنم که هیچ کس کاری برایم نمی کند و خودم دلسوز و گریه کن خودم باشم که فرمود: و ابک علی نفسک ما دمت فی الدنیا.