مهاجری از وردپرس, خبرنگاری با مسئولیتهای جدید :]
برگی از یک زندگی موازی

گاهی وقتا خوابهای خیلی عجیبی میبینم.
عجیب،نه از این نظر که سقف آسمون بشکافه. از این نظر که گاهی توی خوابهام یه روز رو زندگی میکنم.
انگار که یه دونه دیگه از من وجود داره که توی خیابونهایی که قبلا هزار بار توی خوابهام دیدم، زندگی میکنه.
دیشب داشتم توی همون کوچهای که ماهها قبل توی خواب بهش سر زده بودم، قدم میزدم.
محلهمون بود.
جایی شبیه خیابون ایتالیا اما یکم باریکتر با جوی آب بزرگ و روان.
توی خواب یه زن معمولی بودم. رفته بودم خونه خواهرم سر بزنم. دوستش هم اونجا بود.
ازم پرسید بالاخره خوشبختی یا بدبخت؟
و من تمام مدت خواب فکر میکردم که خوشبختم یا بدبخت.
توی خواب یه روز تمام نشستم و یه شیشه مثل شیشه مربا رو توی دستم گرفتم.
توی اون شیشه همه ماجراهای زندگیم رو مثل سکههای ۱۰ تومنی روی هم ریخته بودم.
دقیق به همه شیشه نگاه کردم و بهش گفتم من یه آدم معمولی هستم.
روزهای بد زیاد داشتم اما اگه الان بخوام جوابت رو بدم باید بگم به نظرم خوشبختم چون میدونم کنار همه سختیها، خوشی هم داشتم.
صبح که بیدار شدم داشتم فکر میکردم چرا همیشه توی خواب زندگی میکنم؟
چرا پرواز نمیکنم یا رویاهای عجیب نمیبینم؟
راستش بعد از دیدن inceptionهمیشه دلم میخواست که بتونم خوابهام رو کنترل کنم. مثلا شهر رو برگردونم و روی دیوار راه برم یا هرچیزی که میخوام بسازم، اما از همه رویاهای عجیب یه برگ از زندگی موازی نصیبم شده.
خط آخرو که خواندم دوزاریم افتاد. پس اینها اثرات اینسپشن هست... منم وقتی دیدمش تا یکی دو هفته بعدش تو فکر عملی کردنش بودم.
یک هفته پیش یک خوابی دیدم که الان هیچ چیزی ازش یادم نمونده اما وقتی که بیدار شدم مطمئن بودم چیزی بین یک تا هشت سالی طول کشیده بود، جالب اینه که فقط دو ساعت خوابیده بودم.
5 cm per seconds رو هم توصیه میکنم ببینید. اونهم از فیلمهاییه که تموم که میشه تا مدت ها یه گوشه از ذهنتون میمونه. (البته فیلم که نه...!)