مهاجری از وردپرس, خبرنگاری با مسئولیتهای جدید :]
حرفهای در هم و بر هم
خیلی جالب و عجیبه که فقط وقتی حالم گرفتهس، حس نوشتن دارم.
والله انقدر هم انسان غمگینی نیستم اما از اول عادت کردم خوشیهام رو زندگی کنم، غمهام رو بنویسم. :D
البته الان غمگین نیستم فقط انرژیم پایینه.
یه حسی بین دپرسی بیدلیل (شاید اختلال هورمونی، نمیدونم) خستگی و نیاز به خواب، عدم اعتماد بهنفس و زیر سوال رفتن دارم.
اینجور وقتا اگه ازم بپرسن حالم چطوره؟ میگم حس میکنم دارم روی بند راه میرم. حس اینکه هر طرف متمایل شم، ممکنه بیفتم پایین و تهش دپرستر بشم.
این حس شاید تا آخر همین متن تموم بشه یا شاید هم تا عصر.
نمیدونم اصن نمیدونم چرا نوشتم و قراره به کجا ختم شه.
اصن من برم به کارام برسم.
این حرفا واسه فاطی تمبون نمیشه
این حس منو امروز بابام با یه گفتگوی چند دقیقه ای بدون اینکه بدونه تا حدودی حل کرد. اینکه کلی کار و مسئولیت واسه خودم تعریف کردم و بخاطر سربازی هم هیچ زمان درست و حسابی ای برای برنامه ریزی و انجامشون ندارم. حوصله هیچی رو هم ندارم...
بابام بهم گفت که الان مشغله اصلیم سربازیه و همین مقدار کمی که روی سایتم کار می کنم هم بهش به دید تفریح و سرگرمی نگاه کنم و واسه خودم مسئولیت و وظیفه تعیین نکنم.
حالا میتونم بجای سرگرم کردن خودم با کارای الکی، حداقل! بیام ویرگول و با خیال راحت بخونم و بنویسم :)
#مرسی_بابام!