سال ها قبل بود که با دخترک آشنا شدی. اولش او عاشق تو شد. تمام آن وقت آرزو می کرد که تو هم او را دوست داشته باشی. بعد از مدتی فهمید که تو هم عاشقش شدی.
یادت می آید در یکی از آن روزها عاشقانه به او گفتی چقدر دوستش داری. قول دادی که یک روز به همین زودی ها ازدواج میکنید. او را با خودت به جزیره های دور می بری. کلی با هم خوش می گذرانید. همیشه پیش او میمانی و نمی گذاری که طعم تنهایی را بچشد و ترس را احساس کند.
.
.
.
بهار گذشت، تابستان گذشت، پاییز گذشت، زمستان هم گذشت. سال های بعدی هم آمدند و رفتند.
اما
.
.
هنوز هم می توان اثری از ردپای پیرزنی را یافت که هر روز جلوی کلبه اش می نشیند و شب ها به رخت خواب گرم و نرم خود پناه می برد تا در جایی به دور از سرمای بیرون خودش را در آغوش بکشد.