برشی از کتاب سربلند:
«برای هفتهی دفاع مقدس، نمایشگاه کتاب راه انداختیم. مشغول چیدن وسایل بودیم. خانمی آمد و پرسید که درِ «کتابشهر» را باز نمیکنید؟ وقتی جوابش را دادم و رفت، محسن پرسید: «میشناختی؟» گفتم: «نه! ولی فکر کنم از بچههای مؤسسه باشد!» فردا که نمایشگاه افتتاح شد، دیدم محسن نیست.
- سید من برم چند تا عکس بگیرم.
نگو این خانم در غرفهی بسیج خواهران مشغول بود. آقا محسن هم هی میرفت عکس بگیرد؛ حالا از چی، خدا میداند! یک روز آمد که میخواهم بروم خواستگاری این خانم. گفتم: «این دختر، لقمهی دهن تو نیست» هیچ نقطهی اشتراکی نداشتند. نه فرهنگی، نه مالی، نه سبک زندگی. یک روز با اعصاب خرد نمایشگاه را ول کرده بود به امان خدا. مردم فکر کرده بودند این کتابها نذری است، همه را برده بودند.
یک هفته قبل از عید غدیر با موتور آمد «کتاب شهر»، یک خانم هم ترکش. همان دختری بود که همه مخالف ازدواجشان بودند، خانم عباسی! جا خوردم. گفت: عقد کردیم.»
بخشی از کتاب «سربلند»، صفحات 165 و 166
دوستان میتونند این کتاب ارزشمند و خواندنی را از لینک زیر تهیه کنند