ویرگول
ورودثبت نام
مینا عقیلی
مینا عقیلی
خواندن ۶ دقیقه·۵ سال پیش

شروع قدم گذاشتن من در مسیر استارتاپ

این قسمت : استعفا دادن از کارمندی!

دقیقا با همین سرعت :))))
دقیقا با همین سرعت :))))

مدتی بود که با هم تیمی ام تصمیم گرفته بودیم به طور جدی وقتمون رو بذاریم روی ایده مون... امّا امان از این تصمیم هایی که فقط راجع بهشون حرف می زنیم و خیلی هم حس خوبی می گیریم و به خودمون میگیم که چقدر خوبیم ما!:)))))

حرف میزدیم و ایده میزدیم و رویا پردازی می کردیم و خوشحال بودیم اما دریغ از یه خروجی مفید!

چرا؟!

چون هر دو دانشجو - شاغل بودیم و زمان طلایی ای از روز برای وقت گذاشتن روی ایده مون باقی نمی موند... زمان طلایی میشه اون بخشی از هر روز که هر فرد می تونه واقعا روی کاری تمرکز بذاره و خروجی مفید بگیره (قبلا 8 ساعت بود که یافته های جدید نشون میده این عدد در واقعیت چیزی در حدود 4 ساعت در روزه! ) طبیعتا یه دانشجو - کارمند خسته که در طی روز بین محل کار و دانشگاه در حرکت بوده زمان طلایی ای آخر روز براش نمونده که حالا بره یه دانشجو - کارمند - کارآفرین هم بشه :)))))) (اصن نمیدونم اون موقع چطور توقع داشتیم همزمان هم کارمند دیگری باشیم و کارآفرین هم باشیم :|| )

چهار ماه به همین منوال خوشحالی گذشت که بالاخره یکی مون رفت مرکز رشد دانشگاه برای ثبت ایده مون اقدام کنه. با دیدن فرم های زیاد و پیچیده مرکز رشد فهمیدیم که می تونیم خوشحال تر بشیم:)))) یک بار از اول تا آخر فرم ها رو سرسری نگاه کردم و وقتی هیچی ازشون نفهمیدم طبق معمول گذاشتم برای بعدا !

اما داستان به همین جا ختم نشد...

ایده ما از نظر خودمون واقعا ارزش وقت گذاشتن داشت و تنها چیزی که باید واقعا اون لحظه درک می کردیم این بود که هر چه زودتر شروع کنیم! بعد از دو ماه دوباره رفتم سراغ فرم ها... این بار دقیق تر خوندم و بازم هیچی نفهمیدم و گذاشتم برای بعدا!(لطفا اهمال کار نباشید!)

توی این مدت برای دو سه تا شتاب دهنده و مشتری که توی دانشگاه فراخوان طرح ایده گذاشته بودن طرح اولیه مونو فرستادیم و وقتی مرحله اول یکی از اون ها رو قبول شدیم فهمیدیم ایده ما ارزش وقت گذاشتن داره. بالاخره بطور جدی فرم ها رو باز کردم و از صفحه اول شروع کردم به پر کردن... با اینکه جواب دقیقی برای سوال هاشون نداشتم ولی شروع کردم به نوشتن...

شتاب دهنده به روایت تصویر!
شتاب دهنده به روایت تصویر!

چند روز گذشت و (با مشقت فراوان و تهدید های پی در پی هم تیمی ام!!) حدود 50 درصدش رو پر کردم نتیجه چیز دهن پرکنی نبود ولی قابل تحمل بود!

همون موقع ها بود که بحران کرونا شروع شده بود و به ناگاه از خوابگاه هامون رانده شده بودیم... تعطیلات کرونا و عید نوروز شروع شده بود و الکی الکی فرصت خوبی برای یادگیری پیش رومون بود... دیگه میتونستیم وقت طلایی بذاریم رو ایده مون... اما طولی نکشید که شرکت ها و کارخونه ها کارشون رو شروع کردن و ما شروع کردیم به کارمندی از دور که بهش میگفتن دورکاری!

که خیلی مد شد و همه از دور فکر می کردن که دورکاری معادل بخور و بخوابه! در صورتی که تجربه خود من چیز دیگه ای رو داشت بهم نشون می داد و اون هم این بود که ساعت کاریم از کارمندای حاضر در محل اونجا بیشتر شد و موقعی که کاری رو می سپردن کمتر از سه دقیقه بعد برای نتیجه تماس میگرفتن!!! اون ها با فرض اینکه من با پتو جلوی لپتاپم نشستم:)) و کلا فرد بیکاری در خونه هستم فکر می کردن هر چه زودتر باید کارو انجام و تحویل بدم!!!!

چند روزی به همین منوال گذشت و حجم کارم از اونچه که قبلا با حضور در محل انجام می دادم بیشتر و بیشتر می شد و فشار روانی و عصبی شدیدی رو تحمل می کردم... در همین حین جواب مرحله اول یکی دیگه از شتاب دهنده ها هم اومد و ما به شدت ذوق زده شدیم! خیلی سریع باید یه خلاصه اجرایی براشون ارسال می کردیم که یکی دو روزه آماده شد و فرستادیم... بعد از چند روز کنترل اوضاع کاریمو به دست گرفتم، کارهامو مرتب تحویل دادم و یه تصمیم مهم که چند وقتی گوشه ذهنم داشت خاک میخورد رو کشیدم بیرون!

استعفا!

چرا که نه؟! مثل بقیه ی هم سن و سال هام موقع گرفتن یه تصمیم جدی خیلی هیجان زده بودم و دائم داشتم سناریوی صحبت با مدیرعاملم رو مرور می کردم...از داستان دورکاری و سختی هاش تا پروژه دانشگاه و علایق نوظهور درونم و چه و چه قصه بافتم...شب ها مدام قبل از خواب بهش فکر می کردم و با خودم قرار گذاشتم شنبه آینده! با مدیرعاملم صحبت کنم...به ناگاه ظهر سه شنبه بعد از ارسال یکی از ریپورت هام به مدیرعاملم ازش وقت خواستم برای صحبت...از اون لحظه تا بعدازظهر که قرار بود باهاش تماس بگیرم چندبار سناریو رو مرور کردم، با هم تیمی ام مشورت کردم و لحظه موعود فرا رسید...

توی تماس تلفنی هیچ کدوم از حرفام شباهتی به سناریوهای تمرینیم نداشت! من حرف دلم رو زدم و گفتم میخوام برم دنبال کارخودم! و یکی از بهترین برخوردهای دوران کاریم رو از مدیرعاملم دیدم... به من گفت که من رو باور داره و قوی هستم و می تونم:)))) (واقعا بابت اعتماد به نفسی که بهم داد ازش ممنونم) خلاصه قرار شد تا آخر ماه مالی کار رو تحویل شخص دیگه بدم و تمام!


البته موقع خروج اینجوری نپرونین هوا همه چیو:))))
البته موقع خروج اینجوری نپرونین هوا همه چیو:))))


امروز که چهارشنبه هست و من یک روزه که حرف دلم رو زدم و کمتر از بیست روز دیگه تا پایان دوران کوتاه کارمندیم مونده یکی از خوشحال های روی زمین هستم که دارم وقت طلایی مو میذارم روی ایده خودم:)))

یه سلسله کارگاه نوآفرینی ثبت نام کردم و به شدت دارم ازش لذت می برم و اتفاقات و تجربه های واقعی مو اینجا خواهم نوشت:))

اگه دوس دارین با من توی به اشتراک گذاشتن تجربه های این مسیر همراه بشین...





استارتاپکارافرینیکارمندیدورکاریاستعفا
علاقه مند به بهبود رشد فردی، استارتاپ، کارهای جدید و هیجان انگیز! هم بنیان گذار ویراساد
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید