معرفی کتاب رو اول خوندم و بین گزینه های موجود بدون توجه به تعداد صفحات بالاش، انتخاب کردم. من تا قبل از این، از نویسنده های عرب فقط کتاب شعر خونده بودم و این کتاب اولین تجربه ی کتاب رمان بود. نویسنده تا اواسط کتاب، به معرفی آدم ها، شغل شون، محل زندگی شون، ارتباط کاری شون باهم، و گاها شخصیت های رفتاری شون میپردازه که کمی طولانیه. داستان با یه حادثه ی بمب گذاری شروع میشه و معرفی آدمها این بین صورت میگیره، از اسم و فامیل و محل زندگی گرفته تا زمان بمب گذاری که چقدر با محل حادثه فاصله داشتن، کشته شدن، از شدت انفجار پرت شدن به چندمتر عقب تر، یا مثل ایلشوای پیر رفته بودن کلیسای خارج از شهر.
یکی از این شخصیت ها هادیه! هادی عتیقه تو مرکز شهر زندگی میکنه و جنس های دسته دوم رو میخره و به مردم میندازه، اون از این بمب گذاری جون سالم به در میبره و با به دستمال خونی برمیگرده خونه. هادی بینی یکی از کشته شده ها رو به جسدی که هر عضوش از بدن یه جنازه تشکیل شده میدوزه و بعد از اون از فرط خستگی برای چندساعت روی تختش بیهوش میشه. هادی بخاطر شغلش زیاد از خونه بیرون میره و چایی و نهارشم معمولا بیرون کنار آدمهای دیگه میخوره. روزها و ماجرای داستان میگذره، شخصیت ها وارد داستان میشن و ارتباطی که بین شون هست کمی پیچیده میشه! فضای کتاب واقعا جنگ زده است، هیچ چیزی برای چنگ زدن وجود نداره. آدمها بهم اعتماد ندارن، و شایعه از هر مدلی بین همه پخشه. بعد از چند روز که یه قتل تو سطح شهر اتفاق می افته و خبرش پخش میشه، هادی برمیگرده خونه و میبینه که جسدی که ساخته بوده، نیست! از اینجای داستان باز هم ماجرا کمی کند پیش میره، جسد زنده شده، قتل های نامتعارف توی سطح شهر اتفاق می افته، و قاتل دستگیر نشده اما شاهدا میگن که قاتل کسیه که گلوله درش اثر نداره، هرچند کسی از نزدیک چهره اش رو تا اون موقع ندیده. یکی از کسایی که از اوایل کتاب وارد داستان شد امدانیال بود همون پیرزنی که برای انجام عبادات و مناسک مذهبی میرفت کلیسا و خیلی ها معتقد بودن بخاطر نبود اون توی شهر اون حادثه ی بزرگ اتفاق افتاد. پسر این پیرزن (دانیال) سالها پیش توی جنگ کشته شده اما چون پیکرش رو به خانواده برنگردونن، مادرش فکر میکنه زنده است و یک روز برمیگرده و زنگ خونه اش رو میزنه برای همین حاضر نمیشه خونه اش رو عوض کنه و بره پیش دخترهاش در امنیت و آسایش زندگی کنه.. پیرزن به دلیل کهونت سن خیلی چیزهارو متوجه نمیشه مثلا وقتی که از کلیسا برمیگرده خونه متوجه شیشه خورده هایی که بخاطر انفجار جلوی مغازه ها ریخته بوده نمیشه و روزیکه که یه نفر دیگه بجای پسرش جلوی خونه اش ظاهر میشه فکر میکنه دانیاله و ازش پذیرایی میکنه.
یکی دیگه محموده که خبرنگاره و دست راست سعیدی. باهاش به جلسات خارج از محل کار میره و دیرقت برمیگرده خونه، محمود دلیل این همراهی ها و رفتارهای سعیدی رو نه میفهمه و نه میپسنده اما چیزی در ظاهر بروز نمیده...
داستان کتاب یکم شبیه به گراف میمونه، و شاید در لحظه متوجه ارتباط آدمها باهم نشیم و جلوتر موضوع صفحات قبل مشخص بشه! سرتیپ مجید میزبان یکی از جلساتی بوده که سعیدی محمود رو با خودش برده و کسیه که سعی میکنه منشا و هسته ی قتل و کشتارها رو پیدا کنه اما چیزی دستگیرش نمیشه..
هادی داستان جسدی که ساخته رو توی پاتوقی که چایی میخورده برای چندین نفر بارها تعریف میکنه اما کسی باورش نمیشه، و این احساس بی اعتمادی، دروغگویی و خرافاتی بودن یه حس مشترک بین آدمهای داستانه نسبت بهم.
فرانکشتاین هم قاتله هم مقتول! هادی عتیقه جسدی ساخته که انتقام کشته ها رو بگیره اما ماجرا اونجور که فکر میکنه پیش نمیره و قتل ها به نوعی دیگه ادامه پیدا میکنه....
لینک خرید کتاب از طاقچه برای کسایی که کتاب رو دوست دارند بخونند :