Mina
Mina
خواندن ۶ دقیقه·۳ سال پیش

24 ساعت جوانی

آرزو که بر ما عیب نیست، کسی هم ننشسته دور و نزدیک‌مان که ببیند چه می‌گوییم و براورده کند یا نادیده‌اش بگیرد، ماییم و دل بی صاحب‌مان که از کودکی امید بسته بود به این روزها! روزهایی که شباهت حداقلی به تصورات خودمان و تعاریف دیگران ندارد. روزهایی سیاه و یا نهایتاً خاکستری که تمام ساعاتش را نشسته‌ایم بر لب جوی تا بگذرد و بیشتر از این امیدهایمان را در سیاهی خودش غرق نکند.
آرزو بر جوانان عیب نیست، اما اصلا آرزو سیری چند؟ خواستن و تلاش برای رسیدن هم از سر این جماعت کثیر دیگر زیاد است. جماعتی که فعلا و تا چندساله آینده من را هم شامل می‌شود و به عنوان داده ای نه چندان پرت در سرشماری‌هایی که نتیجه‌اش گاه و بیگاه در اخبار شبانگاهی پخش حسابم می‌کنند، جوانان تحصیل‌ کرده، جوانان بیکار، جوانان تحصیل کرده‌ی بیکار، جوانان بدون بیمه، جوانان مجرد، جوان‌هایی بدون ماشین، خانه، استقلال مالی، امنیت شغلی و... آن‌ها که نتوانستند بروند یا نخواستند یا هرچه، که ماندن در مرکز پایتخت، شهر آلودگی و شلوغی‌ها. آن‌ها که از جوان‌های قدیم بارها شنیده‌اند درست می‌شود اما نشد، آن‌ها که خودشان خواستند درست کنند ولی فقط اوضاع بدتر شد.

من هم جزوی از همان ‌گروه‌ام، جوان‌هایی که قبل از طلوع آفتاب در ایستگاه مترو منتظر قطار ایستاده‌اند و اگر در ازدحام ایستگاه‌های تغییر خط، جان سالم به‌در ببرند، با چشمانی نیمه باز و صبحانه‌ای پشت میزی نه چندان شخصی به عنوان کارمند -کارگر- خودشان را ساعت ها لابه‌لای برگه و مهر و این یکی امضا کم دارد و فلانی چقدر بدهکار است و یادآوری تاریخ چک شخص سومی غرق می‌کنند تا به غروب آفتاب نزدیک شوند و اگر بعد از 9 ساعت از شروع کار، خروج شان را بدون دقیقه‌ای اضافه‌تر ثبت کنند، یک - هیچ جلو می‌افتند در دوئلی خیالی.
بله داشتم می‌گفتم نمی‌شود بخواهی و داشته باشی‌اش و راستش گذشت آن روزها که مزد کارت را قبل از خشک شدن عرق روی پیشانی‌ات می‌گرفتی و پله های ترقی را هرچند روی نردبانی شکسته اما با ریتمی منظم طی میکردی. حالا که روز اول بعد از دقیقه ها تاخیر و انتظار برای مصاحبه با شخص آن طرف میز دست می‌دهی و با هزار وعده و چانه ز‌نی قرارداد سه ماهه را امضا می‌کنی، آخر هر ماه باید به معاون یک بخش دیگر هم جواب بدهی که چرا فقط مرخصی زایمان را نگه داشته‌ای در پرونده‌ات؟ و مگر مرخصی حق نیست پس چرا سرِ دادنش مقاومت می‌کنید و هر 30 روز یک بار با تعداد بیشمارمان بحثی بی‌فایده؟

بگذریم و بالاخره این‌ها می‌گذرد و پا به خیابان می‌گذاری تا از شلوغی میدان انقلاب و موتورسوارهایی که نه چراغ قرمز سرشان می‌شود، نه مسیرهای ویژه‌ی اتوبوس تندرو و نه پیاده‌رو، رد شوی و سرازیر می‌شوی به سمت پله‌های زیر زمین و قطارهایی که دوبرابر ظرفیت‌شان آدم و فروشنده حمل می‌کنند و لباس‌های اداری سرمه‌ای رنگ را با دوربین‌هایشان نظارت که دیگر حوالی غروب آفتاب میرسی به تاریکی کوچه و پس کوچه‌ها و کلید می اندازی به قفل در که هنوز ننشسته نوایی تکراری به گوش ات میرسد تا هرچیز بی‌ربطی را ربط دهند به نسلِ جوان و آن جمله‌ای که مثل نقل و نبات از دهانشان خارج می‌شود : "جوان هم جوان های قدیم!" و کیست که نفهمد که جوان‌های قدیم خودشان هستند دیگر، و لابد آن زمان که در این سن بودند و برخلاف اکثرمان خانه و خانواده‌ا‌ی تشکیل داده بودند به همین منوال ‌می‌گفتند :"بچه هم بچه‌های قدیم" و بدین ترتیب تا نوزادی خودشان، نسلی غیر از خود را تایید نمی‌کردند.
و اگر به ساعت نگاه بیاندازی متوجه میشی هرچند خیلی گذشته اما هنوز چند ساعتی تا پایان یک روز مانده و حالا علاوه بر تلاش برای رفعِ خمیدگی کمر و گرفتگی جفت پاهایی که ساعت‌ها پشت میز بی‌حرکت بوده‌اند باید پاسخ مناسبی به صدایی که از آشپزخانه، خبر گرانی دوباره‌ی نان و عدد عجیب و غریب روی قبض آب را اطلاع می‌دهد بدهی و اینجاست که باید لبخند بزنی که نه تنها همه چیز بر وفق مراد است، که ایام چقدر به کام است، ولی هنوز نقطه ی جمله را هنوز در ذهنت نگذاشته ای تاریکی دورت را فرامیگیرد و هرچند نه در ساعت اوج مصرف نشسته ای در اتاق و نه در چله ی تابستان باید برای ساعت ها بی برقی برنامه ای بریزی تا حداکثر استفاده را بکنی از زمانت و رسیدن به برنامه هایی که شرط انجام شدن تک تک شان اتصال برق به سیستم و موبایل است. و اگر تصمیم بگیری بجای به انتظار نشستن پیاده روی در نزدیک ترین پارک را انتخاب کنی، همان صدای آشنا از آشپزخانه زیرنویسی از اخبار یک‌ساعت پیش را برایت بازگو می‌کند تا بدانی درصد آلودگی در کلان‌شهر‌ها از درصد جوان‌های بیکار، بیمار، خسته و شکسته بالاتر رفته و بهتر است هرچند جزو گروه‌های حساس نیستی از استشمام بی مورد این هوا خودداری کنی و به این‌ترتیب یک روز از ۳۶۵ روز سال، یک روز از سال‌هایی که قرار بود فرمانِ زندگی‌ات را به‌دست بگیری و یک روز از دوره‌ی خوش جوانی‌ات را در ناکامی تمام گذرانده‌ای.

بله آرزو بر جوان‌ها که عیب نیست، آرزوی کارمند بودن و رسیدن به اتوبوس در حال حرکت هر روز صبح. آرزوی ادامه‌ی تحصیل برای ارتقای شغلی در سن بالا و همکلاسی بودن با آدمهایی که یک دهه از تو کوچک‌تراند و یک دنیا دغدغه‌هایشان متفاوت‌تر. آرزوی قطع نشدن برق زمان ارسال فایل ها در دقیقه ی 90، آرزوی پرداخت به‌موقع قبض و قسط‌هایی که با خوش خیالی امضا زده‌ای پایشان، آرزوی همخوانی دخل و خرج در سال‌های ابتدایی که دستت از جیب این و آن می‌رود در جیب تنگ خودت. آرزو عار نیست همچون کار، اما این‌ها که دست نیافتنی می‌شوند دیگر آرزو نیست، خیال است و چه خیالی بهتر از اینکه دقایقی قبل از خواب به آن روی سکه فکر کنی و خودت را پرت کنی در سرزمینی رویایی که راه، چاه و چاله‌هایش معلوم است، سرزمینی که قبل از ورود به آنجا دفترچه‌ی راهنمایی به دستت می‌دهند تا روزگاری که دیگر باید کم‌کم گلیم خودت را از آب بیرون بکشی و برای باقی زندگی یک مسیر را انتخاب کنی، بتوانی به‌جای پا گذاشتن در کوچه‌ای بن بست دفترچه‌ی راهنمای گزینه های موجود را بخوانی و اگر انتخابش نکردی به سراغ گزینه‌ی دیگر بروی و آنقدر در به رویت باز باشد که آخر یکی‌اش بشود همان که مراد دلت است.
کوله ات را برداری و بزنی در دل جاده‌ای که صبح و شب‌اش هرچند سخت است اما سیاه نیست و اگر سربالایی دارد می‌دانی کمی جلوتر به همان اندازه سرپایینی انتظارت را می‌کشد و هرچند هیچ چیز قطعی نیست، اما قابل پیش بینی است و صبح شنبه که از خواب بیدار می‌شوی آلیس در سرزمین عجایب نخواهی بود و خودت هستی و هم سن‌و‌سال‎هایی که هرکدام با جبر جغرافیایی و محدودیت‌هایی ناخواسته اگرچه درگیراند اما به قدر همت‌شان قله‌ای را نشانه می‌گیرند و تا رسیدن به آن تلاش می‌کنند و بعد از فتح و یا حتی قبل از آن در میانه‌ی مسیر با یک انتخاب درست به سراغ قله‌ی بعدی می‌روند.
راستش بد نیست و من دوست دارم دقایقی فکر کردن به این جهان موازی را، دنیایی که روزهایم در آنجا رنگ دیگری دارد و تنها با فکر کردن به آن حتی به اندازه‌ی همین متن قدری دلم را گرم می‌کند تا بتوانم با توانی کمی بیشتر از صفر چندساعت دیگر که از خواب بیدار میشوم برای بار چندم فاصله ی خانه تا مترو، شرکت، میدان انقلاب، و باز مترو تا خانه را به سلامت طی کنم...

در تلاش برای یادگرفتن چیزهای جدید، مثلا چیدن کلمات کنار یکدیگر..
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید