نشانه های افسردگی :
صرف نظر از اینکه چه عواملی باعث ایجاد و بروز بیماری افسردگی می شود ، مجموعه علائم مربوط به این بیماری ، یعنی سندرم افسردگی ، به نحو خارق العاده ای تداوم داشته و دارد . معمولاً بیمار علائق خود را مدام از دست می دهد و از زندگی لذت نمی برد ، اشتها و خواب او مختل می گردد . کنش های جسمانی و روانی وی کند می شود ، تداوم تمرکز و یاد آوری اش به هم می خورد ، اعتماد به نفس خویش را از دست می دهد ، احساس گناه و بی ارزشی شدید می کند که بصورت اشتغال ذهنی دردآلودی در می آید ، و بالاخره فکر مرگ و خودکشی پیدا می کند و حتی به قصد و عمل خودکشی نیز می انجامد( هرسن وترنر ، 1985 ) .
الف ـ فقدان لذت :
در این حالت یک ناتوانی کلی درکسب لذت از هر چیز در زندگی و یا حتی در آداب و رسوم و وقایع و چیزهای خوشایند روزمره می باشد و در کل ازدست دادن توانایی برای کسب لذت می باشد (اسنیس ،1993 ) این اصطلاح برای اولین بار به وسیله ریبو (1896) بحث شده است و بعنوان یک نشانه بارز در بیماران افسرده و توسط کلین (1974) مطرح شده است و شاید نشانه پیش آگهی بالینی بهتری در پاسخ به درمان باشد . در افراد افسرده « فقدان لذت » که ناتوانی در کسب تجربه لذت می باشد، سیمای پایداری است که بصورت فقدان جذبه در قیافه ، گفتار ، رفتار و سبک زندگی تظاهر پیدا می کند ( سیمز 1995 ).
ب : احساس گناه و بی ارزشی :
احساس گناه و بی ارزشی در بیماران افسرده نوع درون زاد ممکن است علامت بارزی باشد .این موضوع خیلی وقتها پیش توسط پلوتارک در یک قرن بعد از میلاد مسیح توصیف شده است . با استفاده از یک مقیاس برای ارزیابی احساس گناه ، ممکن خواهد بود که ما دو نوع آن را از هم جدا کنیم :
احساس گناه یا شرم « هذیانی » که در رابطه با اعمال شخصی خود فرد تجربه می شود ) و احساس گناه « عاطفی » ( یک احساس کلی و خیلی شدید از بی ارزش بودن ) ( بریوس و دیگران، 1992 ).
به همان اندازه هذیان گناه و احساس بی ارزشی ، هذیانهای خود بیمار پندارانه و نیست انگاری نیز نسبتاً در بیماران افسرده ، خصوصاً وقتی که در بزرگسالی رخ می دهد شایع است ( سیمز، 1995).
ج ـ مسخ شخصیت :
مسخ شخصیت نیز در افسردگی شایع است و ممکن است بصورت فقدان
و یا عدم احساس و یا عدم توانایی بر حس چیزی تظاهر پیدا کند . بطور کلی شکل خفیفی از آن که در بیماریهای شدید و هذیانهای نیست انگاری دیده می شود ، ممکن است در افسردگی شایع باشد ، به این صورت که بدنم تبدیل به آب شده است یا من مرده ام ، و من هیچ احساسی ندارم و نخواهم داشت ( سیمز، 1995 ) .
د – عواطف سیال:
عواطف سیال دربیماران افسرده ممکن است بصورت بیقراری ، تنش ، غم ، دلتنگی ، شعف ، تحریک پذیری و مانند اینها رخ دهد . این اصطلاح نیز برای اولین بار توسط فروید (1895) در توصیف اضطراب سیال بکار رفته است .
ه ـ احساس حیات :
احساس حیات اصطلاحی است که اولین بار به وسیله ورنیکه (1906) برای معین ساختن نشانه های جسمانی درسایکوزهای عاطفی بکار رفته است . اصطلاح « حیات » از مفهوم « خود حیاتی » که بعنوان رابطه بدن با آگاهی از خود توصیف می شود ، ریشه می گیرد . یعنی طریقه ای که ما بدن خودمان را به واسطه آن تجربه می کنیم و احساسی است که ما حضور بدنمان را درکنار دیگری احساس می کنیم . بنابراین احساس حیات ، آن چیزهایی هستند که ما را از « حیات خودمان » آگاه می سازند . اینها احساساتی از خلق هستند که صرفاً از بدن سرچشمه می گیرند و برای عاطفه جایگاهی را در بدن مشخص می نماید .
به طور مثال یک بیمار افسرده به طور شایع از سردرد شکایت می کند ، علیرغم معاینات فراوان ، بیمار ممکن است بگوید که « در حقیقت آن یک درد نیست ، بلکه بیشتر یک احساس غیر قابل تحملی از یک فشار شبیه تسمه ای محکم دور سرش می باشد . سر غالباً منطقه شایعی است که برای احساسات حیات مورد هدف می باشد .اما ممکن است گاهی درناحیه شکم نیز ایجاد شود … » ( سیمز، 1995 ) .
اشنایدر (1920) اهمیت احساسات حیات را در اولویت تشخیص بیماران افسرده و هم ردیف با علائم اولیه در بیماران اسکیزوفرن و هسته اصلی افسردگی دوره ای و خودبخودی عنوان می کند .
او معتقد است که این احساسات در افسرده ها شایع است . تغییر در احساسات حیات تنها در افسردگی رخ نمی دهد . احساسات عجیبی که یک بیمار اسکیزوفرن درباره بدنش دارد ، در قالب هذیانها به طریق استادانه ای بیان می شود . به طور مثال ممکن است بگوید : « من تبدیل به سنگ شده ام » یا « من احساس افسردگی در ناحیه پستانهایم دارم » « آن یک درد است ، یک غده ، یک سنگینی … من درسرم ابر دارم ، یک احساس از نداشتن چیزی … ( برنز 1971 ) .
سایر نشانه ها :
شروع بسیار کند در آغاز تفکر و انجام عمل و یا ناتوانی در به عمل در آوردن آنها ، جزء خصوصیات واکنش تأخیری یک بیمار افسرده تلقی می شود . تمرکز ، پشتکار و تصمیم گیری به سختی انجام می گیرد و حتی برخی مواقع این کارها برای اودردناک و غیر ممکن می نماید . شخص در خیال پردازیها و تجدید خاطر احساس خود مشکل دارد و ناتوان توصیف می شود . این حالت او نیز به فقدان حافظه و فقدان احساس ، توصیف می شود . اغلب این احساسات ، بیمار را با این باور مواجه می سازد که درحال « دیوانه شدن » یا از « دست دادن ذهنش » می باشد . یعنی شکلی از خود بیمار پنداری در او ایجاد می شود . فرد افسرده نسبت به درد حساسیت بسیار دارد و تصورات هیپوکندریاک در او شدت می یابد .
تأخیر در واکنش های جسمانی نیز به همراه اعتقادات خودبیمار پندارانه دریک زن افسرده میانسال ممکن است چنین احساسی را در مورد بدنش تداعی کند که : « من احساسی شبیه احساس تزریق در مطب د ندانپزشکی دارم ، احساس می کنم صورتم بی حس شده است . اما در همان لحظه در تمام بدنم احساس دردناکی به من دست می دهد.»