ذهن من
ذهن من
خواندن ۲ دقیقه·۴ سال پیش

دوراهی

در تصور خود شمعی را دیدم.

روشن بود و فروزان

همچنان که سعی در گرم نگه داشتن خود داشت به اطراف خویش روشنی می بخشید.

به این امید که در این نور افشانی آب شود و عمرش را در راهی که برای آن آفریده شده تمام کند.

اما در این میان باد او را مورد تهاجم خویش گرفته بود.

لحظه ای ناامیدش میکرد و شعله‌اش را کوچک و کم نور میکرد و رو به خاموشی میرفت اما لحظه ای دیگر شمع به خود می آمد و مقابله میکرد تا روشن بماند.

باد از این تقلا زوزه میکشید و عصبی چون نمیخواست روشن بماند و تا آخرین لحظه عمرش گرما ببخشد بلکه میخواست قبل از تمام شدن هدفش او را خاموش کند تا او را در حسرت خواسته اش بمیراند.

در همین حال که به شمع نگاه میکردم شمع در نظرم هستی خویش آمد. هر روز و هر لحظه تلاشم بر این است تا به آنچه که هستم برسم.آنچه که برای آن آفریده شده ام .اما همیشه باد خزانی مرا از من دور میکند. عده ای این باد را شیطان نامند و عده ای نفسش خوانند و عده ای وسوسه دل. نامش هرچه که هست بماند. این باد شمع وجودم را آزار میدهد و هر بار که خواسته ام قدمی در راه سعادت بردارم به روشی مانع می شود.

زندگی شده است دوراهی خاموش شدن و دست از مبارزه برداشتن یا تن به سختی دادن و مبارزه با بادها. این روشن ماندن در این باد ها و طوفان ها کاری بس طاقت فرساس. این شعله ور ماندن آرزویس که با لحظه ای غفلت به سمت خاطره شدن می رود.

آیا راهی هست تا قوت این شمع را زیاد کرد؟
آیا دستی هست که دور این شمع گرفته شود و مانعی در برار شدت این باد گردد؟


شمعدوراهیسرنوشتمبارزهباد
دغدغه ها و افکار یه دهه هفتادی جا مونده از قطار زندگی
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید