چند روز پیش، یک بررسی خیلی کوتاه و کلی برای کتاب شجاعت منفور بودن (The courage to be disliked) ایچیرو کیشیمی، فیلسوف ژاپنی، نوشتم. اما احساس کردم برای درک درست محتوای این کتاب ارزشمند، لازم است خیلی عمیق تر درگیر آن باشم؛ پس تصمیم گرفتم خلاصهای کمی مفصلتر بنویسم.
اینجا خلاصهی بخش اول/شب اول (از 5 بخش کتاب) را میخوانید. سعی میکنم تا حد امکان، عین جملات کتاب رو ترجمه کنم، تا نظرات شخصیام، ناخواسته باعث ایجاد سوگیری نشه. تفسیر و نظراتم رو داخل پرانتز میارم که از متن اصلی تفکیک بشه.
در مقدمهی این کتاب اشارههایی کلی به نکات مهم در روانشناسی آدلری میشود. اشاراتی مانند:
همه، نه در دنیای عینی (objective world) بلکه در دنیای ذهنی (subjective world) زندگی میکنیم، که خودمان به آن معنا میدهیم. دنیایی که تو می بینی، با دنیایی که من میبینم متفاوت است، و غیرممکن است که بتوانی دنیای خودت را با کسی به اشتراک بگذاری.
(این نگاه سابجکتیو به دنیا چیزیست که در درسهای عرفانی/معنوی و آموزه های بودا هم با آن مواجهایم.)
هیچ راهی برای رهایی از ذهنی بودنِ دنیای خودت نداری. الان دنیا برای تو پیچیده و رازآلود است، اما اگر تغییر کنی، دنیا به نظر تو ساده تر میرسد. نکته در این نیست که دنیا چطور است، بلکه در این است که تو چگونه هستی.
بخش اول کتاب در 10 فصل تدوین شده است. فصلهایی خیلی کوتاه که خواننده را خسته نمی کنند?
(منظور نویسنده از غول سوم، آلفرد آدلر، روانشناس مشهور اتریشی، در کنار فروید و یونگ است.)
در این فصل تنها توضیح داده شده که نظریات این کتاب بر پایه فلسفهی یونان و روانشناسی (فلسفه) آدلری است.
اگر تنها روی علتهای گذشته تمرکز کنی و چیزها را براساس علت و معلول توضیح بدی، به جبرگرایی دچار میشی. چون اینطوری داری میگی حال و آینده مون قبلا بر اساس اتفافات گذشته تعیین شده اند و غیرقابل تغییرند.
در روانشناسی آدلری درباره "علت"های گذشته فکر نمی کنیم، و در عوض به "هدف"های اکنون می اندیشیم.
اشاره می کنه که وضعیت هایی مثل ترس و نگرانی رو نه بر پایهی اتفاقات گذشته، بلکه بخاطر اهدافی که در زمان حال داریم، خودمان میسازیم؛ نه که ترسها مصنوعی باشن، واقعی هستن، ولی خودمون، بخاطر هدفی (که احتمالا ازش آگاه نیستیم) ساختیمش.
فروید میگه زخم های روانی (تروما) فرد باعث ناخوشیِ الانش میشه... ما از شوکِ حاصل از تجربه هامون رنج نمی بریم (تروما)، اما در عوض، از روشون یه چیزی میسازیم که به درد اهداف الانی مون بخوره. تجربه هامون ما رو تعریف نمیکنن، اما معنایی که بهشون (به تجربه ها) میدیم، ما رو تعریف میکنن.
بر اساس معنایی که به تجربه های گذشته مون میدیم، زندگیمون رو تعریف میکنیم. زندگی چیزی نیست که کسی بهت داده باشه، بلکه چیزیه که خودت انتخاب میکنی باشه، و فقط خودتی که انتخاب میکنی چطوری زندگی کنی.
مثلا یه کسی که از خونه بیرون نمیره، داره برای هدف "بیرون نرفتن"، ترس و نگرانی رو میسازه.
هر کدوم مون، داریم در مسیر یه اهدافی، زندگی میکنیم (پشت هر حرکتمون هدفی هست).
اینطور نیست که اول عصبانی بشی و بعدش داد بزنی. تو عصبانی میشی، تا بتونی داد بزنی. بعبارتی، برای رسیدن به هدفِ داد زدن، احساسِ عصبانیت رو میسازی.
اگر گذشته همه چیو تعیین کرده باشه، پس هیچی قابل تغییر نیست، و ما در زندگی امروزمون دیگه نمیتونیم کار موثری بکنیم. اینطوری به نوعی پوچگرایی میرسیم. سببشناسی (etiology) فرویدی که با بحث ضربهی روحی ارائه میشه، شکلی از جبرگرایی ست و مسیری به سمت پوچ گرایی.
برای جواب گرفتن عجله داری؟ تو خودت باید به جواب ها برسی، نه اینکه روی جوابی که از دیگری گرفتی تکیه کنی. جواب هایی که از دیگران میگیریم، یه چاره موقتی هستن، ارزشی ندارن. سقراط رو در نظر بگیر که خودش حتی یک کتاب هم ننوشت... آدلر هم علاقه ای به فعالیت های ادبی (نشر کتاب) نداشت و ترجیح میداد مشغول گفتگوها در کافههای وین(vienna) بوده، گروههای مباحثه کوچک داشته باشد.
تمام شکهای تو با مباحثه، حل میشن، و تو شروع به تغییر میکنی. نه با حرف هایِ من، بلکه با عملِ خودت.
همین حالا تو احساس شادی واقعی نداری، چون یادنگرفتی خودتو دوست داشته باشی. و واسه اینکه خودتو دوست داشته باشی، آرزو میکنی بجای یه آدم دیگه به دنیا میآمدی. تو امیدواری شبیه شخص Y بودی و اینی که الان هستی دور مینداختی.
اگر بری دنبال آدمی باشی که خودشو دوست داشته باشه، خیلی اذیت میشی تا یکی رو پیدا کنی که سینه رو جلو بده و با افتخار بگه آره من خودمو دوست دارم.
من نمیگم "همینی که هستی" خوبه. اگر واقعا خوشحال نیستی، پس حتما یه چیزی توی اینی که هست، درست نیست. لازمه که یک قدم برداری، و متوقف نشی.
آدلر: "مهم، چیزی که باهاش به دنیا میای نیست، اینه که از اون ابزار چطور استفاده میکنی." تو چون زیادی روی چیزی که باهاش به دنیا اومدی تمرکز داری، میخوای Y یا هر کسی دیگه باشی. عوضش، تو باید روی اینکه از ابزارت چی(چه معنایی) میتونی بسازی تمرکز کنی.
آیا تمرکز کردن روی چیزی که باهاش به دنیا اومدی (شرایط و محیط) حقیقت رو عوض میکنه؟ ما ماشینهای جایگزین شدنی نیستیم. چیزی که لازم داریم، نه جایگزینی بلکه تازه شدنه (ادامه بحث شون از فصل 7 بود)
تو الان ناراحتی، برای اینکه خودت انتخاب کردی که ناراحت باشی؛ نه واسه اینکه زیر ستارهی بدشانسی به دنیا اومدی.
سبکِ زندگی، جهت گیری های فکر و عمل، در زندگیست.
ممکنه حالت یا شخصیتت رو چیزی در نظر بگیری که بهت داده شده، و هیچ ارتباطی با اراده ات نداره. اما در روانشناسی آدلری، سبکِ زندگی، چیزیه که خودت برای خودت انتخاب میکنی.
انتخابِ اولیهی تو (برای سبک زندگیت) ممکنه ناخودآگاه، ترکیب شده با عوامل بیرونی – نژاد، ملیت، فرهنگ، و محیط خانه – بوده. اینها حتما تاثیر بزرگی روی انتخابت داشتن. با این حال، این تو بودی که "این نوعِ من" را انتخاب کردی.
آدما، فارغ از محیطهایی که در اونا هستن، میتونن هر زمانی تغییر کنند. تو نمیتونی تغییر کنی، چون که تصمیم میگیری که تغییر نکنی.
آدما درباره چیزای مختلف قُر میزنن (شرایطی که توش هستن)، اما براشون آسونتر و کمی هم امن است که تو همون وضعی که هستن بمونن.
بابت ناراحتیت نمیتونی گذشته یا شرایطت رو سرزنش کنی، و از کمبود شایستگی هم نیست. تو فقط جرات نداری.
کاری که لازمه بکنی (برای تغییر) اینه که تصمیم بگیری که سبک زندگیِ الانت رو متوقف بکنی.
(یک دوست که میخواد در مسابقه نویسندگی شرکت کنه اما ترس داره) باید فوری نوشتهاش رو برای یه مسابقه بفرسته، و اگر رد شد، اینو بپذیره. اگر اینکارو بکنه، ممکنه پیشرفت کنه، شایدم متوجه بشه که باید پیگیرِ چیزی دیگه باشه. در هر دو صورت، رو به جلو حرکت میکنه. این یعنی تغییر لایف استایلِ کنونی. با نفرستادن آثارش، به هیچ جایی نمیرسه.
اگر سبک زندگیت رو عوض کنی – روشی که به دنیا و به خودت معنا می بخشی – انوقت هم نحوه تعامل ات با دنیا و هم رفتارت تغییر میکنه.
مهم نیست تا این مقطع از زندگیت چه اتفاقاتی افتاده، اینا هیچ ربطی نداره به اینکه از اینجا به بعد چطوری زندگی میکنی.