سردردها برای من نشانههای خوبین. اگر حواسم باشه؛ اصطلاحاً خودآگاهی داشته باشم.
نیچه میگفت سردردهایم مانند درد زایمان هستند. انگار سرم آبستن اندیشه هاست.
حالا من میگم؛ یادمه بچه که بودم اغلب سردرد داشتم. دکترام نظر خاصی نداشتن، فقط هرکدوم بعد اینکه نتیجه آزمایش و سی تی و معاینه و هرچیز دیگهای سالم از آب در میومد یه اسمی میگفتن که ما دلمون خوش شه. یکی میگفت سینوزیت، یکی میگفت میگرن، یکی میگفت گرمازده، یکی میگفت سرما خورده.
بچگیم گذشت.
چند وقت پیش داشتم با یکی از دوستام حرف میزدم و گفتم بچه که بودم همیشه سردرد داشتم، چند سال قطع شده بود، الان باز برگشته.
بهش که فکر کردم دیدم تو آستانه پونزده سالگی وقتی هنوز چهارده سالم بود؛ قطع شده بود!
داشتم میگشتم که ببینم با چی همزمان بوده، یادم افتاد با یه دوره افسردگی غیرعادی که ظاهرا کسی متوجهش نشده و اصلا کسی یادش نیست.
توی یه تابستون یه دختر نوجون که تا چند وقت قبلش همیشه توی خیال پردازی هاش غرق بود دیگه خیالی نداشت. انگار غذا بهش نمیرسید؛ وزن کم میکرد. زیادی خودشو توی آینه نگاه میکرد، به صورتش زیادی صابون می زد، زیادی لباس عوض می کرد، تو جمعا دیگه یا چیز خاصی نمی گفت یا زیادی حرف میزد، داشت از زندگی کنار میکشید.
سردردها تموم شدن.
بی حس شد
دختر گم شد.
منِ بیست و پنج ساله به خودم اومدم؛ پونزده سالمه. حتی قیافه مم برگشته به پونزده سالگی، چند وقته دیگه نه مویی رنگ کردم نه ابرویی دست زدم. خود خودشم. چی کم بود؟
زمان گذشت یا جای کاراکتر تغییر کرد؟
چرا همه چی متفاوته اما دختر همون دختره!؟
سردرد ها برگشتن.
دوستم میگه: «زلال بودن درد میاره اما لذت هم بدون درد بی معنا و پوکه».
چند روز پیش از شدت سردرد پناه بردم به نقاشی کشیدن.
من سالها بود این کارو نکرده بودم، نه که بچگیم آنچنان نقاشی بکشم. اما خیالشو به خودم حروم نمی کردم. چی شده که جرات کردم. چی شده که سردرد برگشته. چی شده که خیال دارم. چی شده که پر درآوردم... پرواز! ده سال بود فقط حرفشو میزدم.... طبل توخالی بودم!
ده سال زمان کمی نیست!
فرضو به این میگیرم که خواب بودم. که الان خوابم. که زندگی یه خوابه.فرضو به این میگیرم که خواب بودم. که الان خوابم. که زندگی یه خوابه.فرضو به این میگیرم که خواب بودم. که الان خوابم. که زندگی یه خوابه.فرضو به این میگیرم که خواب بودم. که الان خوابم. که زندگی یه خوابه.فرضو به این میگیرم که خواب بودم. که الان خوابم. که زندگی یه خوابه.
.
.
.
خواب یا بیدار این دردو یه عضو از خودم میدونم و دیگه جاش نمیذارم. مگه میشه آدم چشماشو جا بذاره، یا گوششو...
دردهای من
جامه نیستند
تا ز تن در آورم
چامه و چکامه نیستند
تا به رشته ی سخن درآورم
نعره نیستند
تا ز نای جان بر آورم
دردهای من نگفتنی
دردهای من نهفتنی است
دردهای من
گرچه مثل دردهای مردم زمانه نیست
درد مردم زمانه است
مردمی که چین پوستینشان
مردمی که رنگ روی آستینشان
مردمی که نامهایشان
جلد کهنه ی شناسنامه هایشان
درد می کند
من ولی تمام استخوان بودنم
لحظه های ساده ی سرودنم
درد می کند
انحنای روح من
شانه های خسته ی غرور من
تکیه گاه بی پناهی دلم شکسته است
کتف گریه های بی بهانه ام
بازوان حس شاعرانه ام
زخم خورده است
دردهای پوستی کجا؟
درد دوستی کجا؟
این سماجت عجیب
پافشاری شگفت دردهاست
دردهای آشنا
دردهای بومی غریب
دردهای خانگی
دردهای کهنه ی لجوج
اولین قلم
حرف حرف درد را
در دلم نوشته است
دست سرنوشت
خون درد را
با گلم سرشته است
پس چگونه سرنوشت ناگزیر خویش را رها کنم؟
درد
رنگ و بوی غنچه ی دل است
پس چگونه من
رنگ و بوی غنچه را ز برگهای تو به توی آن جدا کنم؟
دفتر مرا
دست درد می زند ورق
شعر تازه ی مرا
درد گفته است
درد هم شنفته است
پس در این میانه من
از چه حرف می زنم؟
درد، حرف نیست
درد، نام دیگر من است
من چگونه خویش را صدا کنم؟
(قیصر امین پور)