خواندن کتاب شب در مسیر غرب مانند این است که مجبور شده باشی تابستانی را در خانه مادربزرگت، که پدرت ساعت ها درباره اش لفاظی کرده که چه زن بزرگی است و چه ها که از او نیاموخته، سپری کنی.
و تو تمام مدت در این فکری که او هرچه باشد یک پیرزن پر چانه است، هرچند که زمانی خلبان بوده باشد!
شب اول که پیش از خواب میخواهد برایت از گذشته اش بگوید به این نتیجه میرسی که حرف هایش حتی برای خوابیدن هم زیاده از حد ملال آورند و خودت را به خواب میزنی تا زودتر حرفش را تمام کند و برود.
ولی بعد از یک هفته داستان هایش به مرور جالب تر میشوند. هر چه میگذرد دوست داری تا صبح به حرف هایش گوش دهی ولی نمیشود.
او با حوصله و آب تاب داستان روزی یا شبی از زندگی اش را بازگو میکند. گاهی ناگهان چیز دیگری برای تعریف کردن به خاطرش میاید و باز برمیگردد به داستان قبلی.
هرچه به آخر تابستان نزدیک میشوی هم خوشحالی از اینکه چنین تابستانی را گذرانده ای و هم ناراحت از تمام شدن زود هنگامش.
و روز آخر با بیشترین هیجان به حرفهاش گوش میکنی و او همچنان با آرامش داستانش را تمام میکند. ساده و بی تکلف، همانطور که شروع کرده بود.
در مقدمه کتاب نامه ای منسوب به همینگوی آمده که در آن نوشته است:
«کتاب بریل مرکام، شب در مسیر غرب، را خواندهای؟ وقتی آفریقا بودم نسبتا خوب میشناختمش و هیچوقت گمان نمیکردم بتواند و بخواهد که دست به قلم ببرد، مگر برای نوشتن دفترچهی پروازش. از قرار معلوم، خیلی هم خوب نوشته، به شکل اعجابانگیزی خوب، آنقدر که من از خودم بهعنوان یک نویسنده شرمنده شدم. حس کردم صرفاً یک نجار کلمات هستم، هر چه را در کار صیقلخورده باشد برمیدارم و به هم میخشان میکنم و بعضی وقتها یک خوکدانی معمولی میسازم. ولی او (بریل مرکام) فاتحهی همهی ما که خودمان را نویسنده میدانیم نوشته است. آن بخشهایی از را که شخصاً اطلاع دارم، که یا خودم آنجا بودم یا در روایات مردم شنیدهام، کاملاً حقیقت دارند...
امیدوارم این کتاب را بگیری و بخوانیاش، چون واقعاً کتاب محشری است.»
شاید بتوان گفت که کتاب زندگی نامه او باشد ولی اصلا زندگی نامه نیست بیشتر به داستان شبیه هست اما داستان هم نیست تمامش واقعی است. وقتی تعریف میکند انگار خودت آنجایی، به قدری در توصیف جزيئات دقیق است که اگر چشمانت را ببندی و به کتاب گوش دهی میتوانی آفریقا را ببینی از داخل کابین طیاره اش، سوار بر اسبش یا روبه روی یک فیل.
مسیرم شمال است. مسیری باریک است و به شیب های مائو که می رسد مثل تسمه ی شلاق تاب میخورد. آفتاب نورسته در قالب آمیزه ای از شمش های طلایی که بر زمین پهن شده یا به درخت های حاشیه جنگل تکیه داده اند در مسیر گسترده است.
او خاطراتش را نوشته ، اما نه این فقط نوشتن نیست او خاطراتش را به تو نشان میدهد درست مثل یک فیلم.
هیچ یک از خاطراتم از مزرعه ی انجورو هم هیچ وقت رهایم نکرد. در حیاط کوچک جلو اولین کلبه های معدودمان می ایستم، و جنگل عمیق مائو پشت سر و شانه هایم خواهد بود، و دره ی رونگای از سراشیبی پیش انگشتان پایم شروع می شود. روزهایی که هوا صاف است می توانم نوک مرتفع و نیم سوز دهانهی آتش فشانی منه گای را تقريبا لمس کنم، و اگر سایه ای بر چشمانم بسازم می توانم تاج کوه کنیا را ببینم که با برف آراسته شده است. می توانم قله ی ساتیما را در پس سینه کش لیاکیپیا ببینم که هنگام غروب خورشید ارغوانی می شود، و می توانم بوی درختان سرو و چوب های ماهون تازه بریده شده را حس کنم و صدای شلاق هلندی ها برگرده ی گاوهای نرشان را بشنوم.
بعد از خوندن کتاب چیزی که برام خیلی جالب بود این بود که نزدیک به ۱۰۰ سال پیش در آفریقا بدون هیچ نوع امکاناتی، بریل زندگی ای رو تجربه کرده که برای ما شبیه خیاله. برای لذت بردن از زندگی امکانات چقدر مهمه ؟
نثر کتاب اصلی هم بسیار ادبی و سنگینه و تاثیرش روی ترجمه مشهود. گاهی برای فهمیدن یک پاراگراف مجبور میشدم به متن اصلی هم مراجعه کنم.
یک صفحه از کتاب رو میتونید اینجا گوش بدید