حال خوبتو با من تقسیم کن
حال خوب؟؟؟
حال خوب؟؟؟
حال خوب؟؟؟
حال های خوبم انقدر کوچیکن که اگر بخوام تقسیمشون کنم به کسی چیزی نمیرسه.
یا گاهی اوقات نمیشه ازشون نوشت یا بعضی مواقع با خودم میگم این موضوع حال تو رو خوب کرد معلوم نیست کس دیگه ای هم با خوندنش حالش خوب بشه.
تنها حالِ خوبِ بزرگی که هنوز دوستش دارم و دلم هواشو میکنه مربوط به 8 سال اول عمرمه؛ وقتی مستأجرِ اعظم خانم بودیم.
اعظم خانم یه خانمی هستن که الان 92 سالشونه. مامان و بابای من حدود 38 سال پیش ازدواج کردن و شدن مستأجر اعظم خانم. یه خانم قد بلند و لاغر اندام و سفید چهره با موهای مشکی پرکلاغی که خونه ش 80 متر بود که نصفش حیاط بود با دو تا درخت و یه حوض با کاشی های آبی وسط حیاط.
در آبی رنگ خونه رو که باز میکردیم با پایین رفتن از سه تا پله میرسیدیم به حیاط -گویا قدیم خیلی از خونه ها رو این طور میساختن یا شایدم خونه های محله ی ما به این شکل حیاط رو گود ساخته بودن- سمت راست، گوشه ی حیاط یه اتاقک -ببخشید، گلاب به روتون، روم به دیوارـ به عنوان مستراح ساخته شده بود و یه اتاقک دیگه رو به روی مستراح بود که عنوان آشپزخونه رو به زور یدک میکشید؛ چون فقط یه اجاق گاز توش جا شده بود و یه شیر آب داشت با یه سینک چهارگوش فلزی زشت.
یه درخت انجیر کنار حوض توی باغچه ی حدود 40×40 سانت قد کشیده بود و سایه ش بیشتر حیاط رو میگرفت و یه درخت نارنج در انتهای حیاط به دیوار خونه ی همسایه تکیه داده بود.
سمت چپ هم چهارتا اتاق به صورت دو اتاق در هر طبقه حضور داشتن که طبقه ی دوم یه تراس رو به حیاط داشت.
ما توی دوتا اتاق پایین زندگی میکردیم. دو تا اتاق با دیوارها و در و پنجره های آبی آسمونی.
بعد از بالا رفتن از دوتا پله، از حیاط پا میگذاشتیم به یه فضای خالی مربع شکل با اضلاع حدود 70 سانتی که نقش چهارراه رو بازی میکرد؛ در سمت راست دولنگه در چوبی به اتاق بزرگتر باز میشد، رو به رو هم دولنگه در به اتاق کوچکتر باز میشد -اتاقها هم با دولنگه در چوبی با شیشه های مشجر به هم راه داشتن- و سمت چپ پله هایی بود که به طبقه ی دوم میرسید.
کنار پله ها یه فضای خالی وجود داشت تا بشه از زیرپله به عنوان انباری استفاده کرد و البته در همون فضا یه سینک هم نصب شده بود که برای ظرف شستن ازش استفاده میکردیم و سماور هم همون جا روی سکوی سمت چپ کنار ظرفشویی بود.
احتمالا اولین فصلی که توی این خونه تجربه کردم تابستون بوده؛ چون فروردین به دنیا اومدم و تا چند ماه بعد از تولدم، من و مامانم، کرمان، پیش مادربزرگ و پدربزرگ و خاله هام مونده بودیم.
الان که فکر میکنم به نظرم همه چیز اون خونه برام دوست داشتنی و جذاب بود و هست.
تابستون و حوض آبی پر آبش و درخت انجیر که با برگ های پهنش بیشتر حیاط رو سایه میکرد. رژه ی مورچه های توی حیاط و من و برادرم که سوراخ مورچه ها رو پیدا کرده بودیم و عصر با بیسکوئیت و شیر توی حیاط رو به روی سوراخ مورچه ها مینشستیم و مخصوصا یه جوری بیسکوئیت رو گاز میزدیم که خرده های بیسکوئیت بریزه روی زمین و مورچه ها برای بردنشون بیان بیرون و ما مدتی غرق لذت تماشای تلاش شون بشیم و تشویقشون کنیم و منتظر دیدن مورچه های کله گنده بشیم که هنوز هم نمیدونم چرا انقدر بزرگ بودن.
کَندن تخم های حنایی رنگ جاروی نو و کاشتن شون تو باغچه ی درخت انجیر و انتظار هر روزه تا سر از خاک بیرون بیارن و سبز و بلند بشن و من هر روز کف دست ها و پاهام رو با کاکلهای سبز غلغلک بدم و حس ناب لمس کردن لطافت سبزه رو بنوشم.
ناخنک زدن و انتظار برای خشک شدن لواشک آلو توی سینی هایی که مامان هر روز برای رسوندنشون به آفتاب جا به جا میکرد.
آب و جارو شدن حیاط و غلغلک روحم با رایحه ی خاک نم خورده.
انتظار برای رسیدن انجیرها و چشم چرخوندن لابه لای شاخه ها تا پیدا کردن یه انجیر رسیده، هر چند که دستم بهش نرسه و نتونم از شاخه بچینمش اما در لذت بار دادن درخت و دیدن رنگ بنفش انجیر با درخت سهیم بشم.
گرفتن ردِ یه خرخاکی که با عجله و سرعت از سویی به سوی دیگه میره و شیطنت حمله با انگشت یا چوب جارو، تا خودشو گوله کنه و همونجا بمونه و بعد یواش و با احتیاط باز بشه و به راهش ادامه بده.
آب ریختن توی باغچه ها و کندن خاک باغچه برای دیدن کرم های خاکی.
تاب بازی روی طنابی که به شاخه ی انجیر بسته شده.
دیدن خرچسونه روی لباسم و احساس ترس همراه با یه کنجکاوی شیرین، و دودلی دست زدن به این سوسک بدبو.
حضور شبانه ی مورچه های بالدار و پشه ها اطراف مهتابی ها و گاهی هجوم ناگهانی یه سوسک بزرگ پروازی به اتاق.
صبح بخیر پر هیاهوی گنجشک های روی درخت.
دید زدن یواشکی یاکریم های توی حیاط که روی زمین دنبال دونه و چیله میگردن.
اومدن آذین به خونه ی مادربزرگش و هم بازی شدن با من.
اینا همه لذت های بی تکرار فصل تابستون توی اون خونه حیاط دار بودن.
رسیدن فصل پاییز و سرد شدن هوا رو با نگاه کردن به درخت انجیر حس میکردم. برگ هایی که یواش یواش زرد میشدن و صدای پیچیدن باد لای شاخ و برگ درخت انجیر.
انگار مدرسه که باز میشد حیاط هم لذت هاشو جمع میکرد تا بچسبیم به کتاب و دفترمون.
پاییز رو دوست ندارم، هوا خیلی زود تاریک میشه، اما اون وقتا هوا خیلی سردتر بود و بارون همیشه به راه که باعث میشد کمتر به حیاط پا بذاریم.
پاییز با علاءالدین و بوی نفت و خیره شدن به شعله ی آبی فتیله عجین بود و کتری کج و کوله ی پر از آب روی علاءالدین برای مرطوب کردن هوای اتاق و کم کردن بوی نفت و استفاده از آب گرمش.
قطع مکرر برق باعث میشد همیشه فانوس ها آماده به خدمت باشن و شب ها قبل از ورود بابا به خانه بساط سایه بازی ما جور میشد.
گاهی اوقات مامان هم که کار نداشت همبازی مان میشد.
درخت انجیر و نارنج کم کم لخت میشدن و حیاط رو فرش میکردن.
وقتی زمستان با برف روشنش از راه میرسید قبل از باریدن برف، شوق راه رفتن روی برف و ساختن آدم برفی توی دلم جوونه میزد.
حوض آبی یخ میزد و شب تا صبح شلنگ آب حوض با یه قندیل بلند به وصال حیاط رسیده بود اما باز هم انگار خیلی سخت نبود. آب سرد بود اصلا آبگرمکنی در کار نبود و همه ی شیرهای خونه فقط آب سرد داشتن ولی هیچوقت ناراحتم نمیکرد.
وقتی برف زیاد نبود و میدونستم زود آب میشه فقط دلخوش بودم برای راه رفتن روی برفها و شنیدن صدای خرد شدن بلورهای برف قبل از اینکه شل بشن و بی صدا؛ ولی وقتی برف زیاد بود ساختن آدم برفی حتمی بود. هر چند هیچوقت آدم برفی بزرگی نساختم ولی همون آدم برفی کوچیک رو شب و روز هزار بار از پنجره ی اتاق نگاه میکردم و هوا که کمی گرم میشد نگران آب شدنش میشدم.
صدای قرچ و قروچ خرد شدن یخ های لباس های یخ زده روی بند لای مشتم رو دوست داشتم و اصلا به همین خاطر مفهوم تصعید خوب به یادم موند.
زمستون هم کم کم بساط برف و یخبندونش رو جمع میکرد و جاش رو به بهار میداد. درخت انجیر زنده میشد و جوونه های مغز پسته ایش دلربایی میکردن و در مدت کوتاهی برگهای سبز کوچیکش تمام درخت رو پر میکردن انگار که هیچوقت زمستونی نبوده.
در و پنجره ها باز میشدن و مامان خونه تکونی میکرد و دوباره حوض آبی رو تمیز و پر از آب میکرد؛ گندم سبز میکرد و ماهی قرمز میگرفت و سفره هفت سین تا سیزدهم روی طاقچه باقی میموند؛ ولی حیف که ماهی قرمزمون همیشه زود از دنیا میرفت.
به جز پیک به اصطلاح شادی زورکی مدرسه فکر و خیال آزار دهنده ای وجود نداشت. اونم زود تموم میشد فقط رنگ آمیزی هاش طول میکشید.
بچه که بودیم فرقی نمیکرد زندگی چطور میگذره همه چیز تازه و شادی آفرین بود.
اون خونه دیگه وجود نداره. خرابش کردن. مثل همه ی خونه های قدیمی و بافت فرسوده. نو شدن بد نیست اما ای کاش به همین راحتی طبیعت رو از خودمون دور نمیکردیم. قدیمی ها به هر بهانه ای یه تیکه از طبیعت رو مهمون خونه هاشون میکردن اما الان گل و گیاه فقط جنبه ی تزئین دارن و اصلا باهاشون زندگی نمیکنیم.