پریشب بود که با خودم گفتم همین روزاست که دیگه گروه کلاس MBSR بسته بشه.
نمیدونم قبل از اون فکر یا بعد از اون چند تا آها مومنت که تحفه میگفت رو تجربه کردم. شاید تا قبل از اون واقعاً نمیدونستم که دقیقا چی میگین ولی اون لحظهها یهو گفتم وای همینه که تحفه میگفت.
میخواستم یه متن بنویسم مثل خداحافظی که با اهمالکاری پشت گوش انداختم و آخر شب متن تحفه رو خوندم.
خیلی قشنگ نوشته بودی، مثل همیشه، انگار برگه احساس شخصی بود.
دوست دارم برای همهمون همین شکلی بوده باشه.
امبیاسآر یه چیزی مثل حضور نو بود برای من با اینکه خیلی تمرین نکردم ولی همون قدر که حضور نو بهم پروبال داد امبیاسآر هم همون کار رو کرد.
و صد البته که مسئله فقط تمرین نبود.
وقتی تو یه جمع امن باشی که بتونی حرف بزنی و یه جورایی باور کنی که تو اگر هم اشتباه کردی، اشتباهی نیستی، و به خودت حق بدی؛ نه که بخوای اشتباهت رو تکرار کنی، ولی قبول کنی که خب همینقدر بلد بودم، همینقدر میدونستم، انقدر آگاهی بهم رسیده بوده و باور کنی که اشکالی نداره هر شکلی که زندگی کردی و تلاش کردی آسیب نزنی هر چند خیلی موفق نبودی اما همونقدر که بلد بودی و میتونستی عمل کردی.
فکر میکنم تازه فهمیدم لحظه یعنی چی، هر لحظهت رو با شادی زندگی کنی یعنی چی.
همون پریشب که اون آها مومنتها رو دیدم و البته همراه بود با فکر به روزی که گذشت و صحبتها و کَلکَلهام تو محل کار، راجع به طیبه که شرایط خاصی رو الان تجربه میکنه و دوستش نداره؛ تازه فهمیدم که چقدر شکرگزاری بدهکارم به خدا و تا حالا واقعاً شاکر نبودم.
نه تو خونه، نه مدرسه و نه حتی دانشگاه همچین فضایی نبود که پذیرای آدم باشه.
پاسخها برای سوالهامون اصلا هیچ وقت جواب نبود. انگار که واقعاً هیچکس جواب نداشت یا اگر داشت اون پاسخ فقط خودشو قانع می کرد یا با اون پاسخ خودشو قانع کرده بود که سوالی نداشته باشه.
کسی حوصله نداشت وقت بزاره، بهمون گوش کنه ببینه اصلا چی میگیم و اینکه اگه شکایتی میکنیم واقعا از سر عناد نیست.
همهی جوابها شنیدنی نیستن، بعضی جوابها رو باید چشید، باید بویید، باید لمس کرد، باید دید، باید با بدن تجربه کرد، باید به یاد آورد، و برای دريافت بعضی پاسخها باید یه چیزهایی رو رها کرد و رها کردن یه سری چیزا که باهاشون بزرگ شدی خیلی کار سخت و زمانبریه.
ممنون مربی جانم که بهم فهموندی اگر سوال بی پاسخ داشته باشم نمیمیرم.
ممنون که صبر کردی و میکنی که ریزریز خودم به جواب برسم.
ممنون شنای جانم برای اینکه خیلی کنارم بودی که تو جاده خاکی نرم.
ممنون داداش محسن به خاطر هر آنچه ازت شنیدم و خوندم و هر چه از من گوش کردی و خوندی.
ممنون تحفه جانم که واقعا هدیهی گروه بودی.
ممنون بهتر از گل مریم، به خاطر به اشتراک گذاشتن تجربههای نابت و پیشرفتهات.
ممنون نگار جان قشنگم، به خاطر هر آنچه گفتی و شنیدم و هر آنچه گفتم و شنیدی و قول قشنگت و عملگرایی جالب و مثال زدنیت.
ممنون منیر جانم به خاطر هر آنچه برام روشن کردی.
ممنون هانی جانِ شیرینم.
ممنون بهار جانِ سبزم.
ممنون شیوا جانم.
ممنون زینب جانم.
ممنون مرجان جانم.
ممنون زهرا جانم.
همگی در پرتو مهر آن خیرِ عظیمِ آشکارنشده موفق باشید.
پ ن: نوشته شده به تاریخ شهریور ماه ۱۴۰۱
تاریخ انتشار پنجم اسفند ۱۴۰۱