مینو احمدیان
مینو احمدیان
خواندن ۳ دقیقه·۴ سال پیش

آدم‌های ساکت با مغزهای پر سر و صدا

توی جلسه آنلاین نشسته‌ام و دارم به حرف‌های طرف مقابلم گوش می‌دهم. کمی او صحبت می‌کند، کمی من. کمی او، کمی من و همینطور تا مدتی ادامه پیدا می‌کند. اگر یک نفر همین الان قایمکی از لای در سرکی به داخل بکشد، من را می‌بیند که رو به موبایل در حال یک گفتگوی آرام و معمولی هستم.

جلسه تمام می‌شود، طرف مقابل احتمالا می‌رود دنبال کار و زندگی‌اش، و من این طرف همانطور نرم و آرام روی صندلی ولو می‌شوم. همه چیز در نهایت سکوت و آرامش به نظر می‌رسد، اما درون مغزم چطور؟

توی مغزم پر از همهمه است، پر از صدا. خیال کنید که انگار وسط سالن فرودگاه نشسته‌اید، آن وقت‌ها که خیلی شلوغ بود و فرودگاه‌ها پر مشتری بودند و مسافرها همینطور لا‌به‌لای آخرین حرف‌هایشان با همراهانشان می‌خندیدند و گریه می‌کردند و همدیگر را بغل می‌کردند و با صدای اعلام پروازشان، چمدان‌هایشان را خِر خِر می‌کشیدند و می‌رفتند.

یا اصلا خیال کنید پرت‌تان کرده‌اند وسط بازار شب عید که یکی از یک طرف داد می‌زند سبزه و آن یکی داد می‌زند سنبل و هم‌زمان دارید با آهنگ توی گوش‌تان ضرب می‌گیرید و بچه‌ای جیغ می‌زند و دست مادرش را می‌کشد که برایش ماهی قرمز بخرد.

شاید هم بیشتر شبیه نشستن وسط یک مهمانی است، وقتی که شام را خورده‌اید و بچه‌ها دارند آن وسط شلنگ تخته می‌اندازند و آدم‌ها با شکم‌های پر، بحث سیاسی می‌کنند و حرف‌هایشان بالا می‌گیرد، چون بعضی‌هایشان معتقدند که این‌ها همه‌اش زیر سر خودشان است و شما چه ساده‌اید، و آن بعضی‌های دیگر پایشان را توی یک کفش می‌کنند که نخیر آقا تو اشتباه می‌کنی و هرکدام برای این که ثابت کنند خودشان درست می‌گویند، صدایشان را بالا و بالاتر می‌برند.

حالا حساب کنید که همه این سر و صداها توی سرم می‌چرخند، به در و دیوار مغزم می‌خورند و تغییر مسیر می‌دهند و دوباره می‌چرخند و از آنجایی که احتمالا توی ذهن آدمی، نه اصطکاکی هست و نه اتلاف انرژی‌ای، صداها تمام نمی‌شوند و دوباره می‌چرخند و می‌چرخند. در حالی که اتاق را سکوت فرا گرفته و اگر دوباره کسی سرش را از لای در تو بیاورد خیال می‌کند که همه چیز مرتب است. در حالی که نیست، چون آن بالا توی مغزم صدا به صدا نمی‌رسد.

یک بار توی حمام زیر دوش، یک بار رو به دیوار با تصویر خیالی‌ام از همان جلسه، یک بار توی خیابان در حالی که دارم تند تند راه می‌روم و یک بار توی اتوبوس در حال وانمود کردن این که دارم با تلفن حرف می‌زنم مبادا آدم‌ها از حالت چهره‌ام یا صدای کم‌جانم خیال کنند که دیوانه‌ام، دوباره و دوباره آن جلسه ناکام را شبیه‌سازی می‌کنم و هربار به نحوی تلاش می‌کنم آن مکالمه شکست‌خورده را درست هدایت کنم و سعی می‌کنم در ذهنم طرفم را متقاعد کنم و استدلال‌های جدید بیاورم و فکت‌های برگ‌ریزان رو کنم و هرآنچه که آن موقع در لحظه به ذهنم نرسیده و توی گلویم گیر کرده را پشت سر هم ردیف کنم.

همه این حرف زدن‌ها با خودم در مغزم را به چشم اردوی آمادگی تیم ملی می‌بینم و سعی می‌کنم حسابی گرم کنم و ورزیده شوم، چون قرار است یکی دو روز دیگر همان جلسه را ادامه دهیم و نمی‌خواهم دوباره مثل قبل، حرف‌هایم نزده، ناقص، ضعیف و نحیف باشند و دوباره بعدش توی سرم بلوا به پا شود. چون وقتی بلوا به پا شود، وقتی این همه سر و صدا آن بالا باشد، دیگر جانی و رمقی برای مغزم باقی نمی‌ماند.

شما آدم‌هایی که مغزتان مثل ما شبیه بازار شام نمی‌شود و انگار آن بالا، کنار یک جوی کوچک آب نشسته‌اید و نسیمی هم می‌وزد و گه گداری هم صدای پرنده‌ای هم می‌آید، شما عمق این درد را متوجه نمی‌شوید.

پس لطفا اگر در خیابان دیدید آدمی دارد زیر ماسکش با خودش حرف می‌زند و تند تند دست‌هایش را در هوا تکان می‌دهد، فکر نکنید دیوانه است. او یک آدم ساکت است با مغز پر سر و صدا. با ما مهربان باشید و هنگام گفتگو مدام به ساعت مچی‌تان نگاه نکنید، کمی حوصله به خرج دهید تا ما بتوانیم حرف‌هایمان را بزنیم که بعدش نخواهیم تا روزها و شاید هفته‌ها، زیر دوش و توی پیاده‌‎رو و سوار اتوبوس و موقع خواب، هزاربار توی ذهن‌مان حرف بزنیم و بلوا به پا کنیم.



مینو هستم: عاشق رنگ زرد و بوی فلفل قرمز و فیلم آبی کیشلوفسکی. در وبلاگم جدی‌تر می‌نویسم و اینجا، دوستانه‌تر:) miuahmadian.com
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید