درست است که دیروز، سی اسفند، سفرههای هفت سین چیده شد و سال تحویل شد و توپها در شدند و آدمها همدیگر را ماچ کردند و عیدی رد و بدل شد و همه به هم در واتسپ و تلگرام و توییتر تبریک گفتند، اما برای من دیروز هیچ فرقی با روز قبلش یا مثلا سوم اسفند یا چهارم بهمن نداشت، گرچه زورکی لبخند زدم و لحظه سال تحویل الکی ذوق کردم.
اما امروز بعد از ناهار، وقتی که دراز کشیدم تا کتاب بخوانم، آرام آرام پلکهایم گرم شد و چرت مختصری زدم. شاید مثلا در حد 5 دقیقه. اما وقتی چشمهایم را باز کردم، انگار از خواب عمیقتری بیدار شدم. ناگهانی و سریع، اما دلچسب. آن لحظه دلم سفر خواست و شیرینی نخودچی و دیدن دوستان و آن چند ثانیه تردید بین بوسه دوم و سوم با فامیل و نشستن روی پلههای خواجو و دوچرخهسواری در امتداد مادیها را، دلم همه اینها را خواست همانطور که در کودکی دلم شوکوپارس میخواست و شماره جدید بچهها گلآقا را. با همان شور و شوق و لابد اگر کسی آن لحظه چشمانم را میدید، مشت مشت ستاره آن تو پیدا بود.
همان وقت بود که فهمیدم خرس درونم از خواب زمستانی طولانیاش بیدار شده و تازه در دلم سال، تحویل شده است. خرسی که ماهها بود زورم به بیدار کردنش نرسیده بود و هزار بار سقلمه زدن و داد و هوار کردن بر سرش افاقه نکرده بود. اما امروز، وقتی که هیچ زور اضافهای برای بیدار کردنش به خرج نداده بودم، ناگهان خودش تصمیم گرفت که به این خواب طولانیاش پایان دهد. شاید بوی بهار به مشامش خورده، یا شاید از این همه خواب خسته شده، دلش خواسته بالاخره از این غار کوچکش بیرون بیاید و هوایی تازه کند.
شاید هم من زیادی به خودم سخت گرفته بودم. وقتی خودمان را بیش از حد خسته کنیم، خرس درونمان بیشتر و بیشتر دلش میخواهد توی غارش بماند و سرش را از زیر پتوی چهل تکهاش بیرون نیاورد. اما وقتی ردی از نو شدن، از تازگی، از پوست انداختن و رنگ عوض کردن پیدا کند، وقتی از آن بیرون سر و صدایی بشنود و بفهمد که خبری شده، چشمانش را باز میکند.
تازه فهمیدم که این همه وقت چه زور اضافهای زده بودم، من همه مشکلات را از چشم آن غار تاریک میدانستم، غافل از این که تا وقتی آن بیرون سوز سرما باشد و درختها خشک باشند و یک متر برف روی زمین نشسته باشد و آسمان سیاه، همه ترجیح میدهند در خواب به سر ببرند تا بیداری.
شاید مشکل تمام آن روزهایی که به خودمان قول میدهیم از فردا شروع کنیم و آن شنبههایی که هیچ وقت از راه نمیرسند هم چیزی شبیه به همین باشد. همین که ایمان میآوریم اوضاع بیرون غار خرابتر از این حرفهاست و زورمان به سوز و سرمایش نمیرسد و مطمئن میشویم که از پس جهانمان بر نمیآییم، به خواب زمستانی فرو میرویم. چون این خواب زمستانی برای ما شبیه به یک مکانیزم دفاعی عمل میکند تا ما را از خطرات رو به رو شدن با شرایط سخت و مرگبار نجات دهد.
تمام قدرت بهار هم در همین است. این که مدام و مرتب به تو یادآوری کند که ببین، هرچقدر هم سخت باشد اما تو میتوانی. چون تو که کمتر از آن گنجشککی نیستی که دارد لانه میسازد، تو ضعیفتر از آن جوانهای نیستی که از لای شکاف سنگفرش پیادهرو قد کشیده، تو کوچکتر از زنبورهایی نیستی که هر روز برای سیر کردن شکمشان کیلومترها پرواز میکنند. تو هم از پس این روزهای سخت برمیآیی. تو هم زنده میمانی. پس آن غار نمور تاریک را رها کن و بیا ببین این بیرون چه خبر است!