در یک نیمه شب سرد که بوی برف نو میدهد، در گوشه اتاقم که هزاران کیلومتر دورتر از جایی است که سه سال پیش آخرین پستم را منتشر کردم، هوس نوشتن به سرم زده. آنقدر شدید که از خواب نصفهنیمه بیدارم کرده، مجبورم کرده حوصله به خرج دهم و پسوردم را بازنشانی کنم، دوباره کرکره اینجا را بالا دهم و بعد از مدتها به زبان مادریام از حس عجیبی که در مملکت نامادری به سراغم آمده بنویسم، حسی که بعد از دیدن این یادداشت کوچک نه کلمهای در صفحه اول یک کتاب از جایی در وجودم جرقه زد و کل روزم را تصرف کرد. یادداشتی از یک غریبه که اتفاقا حس میکنم بیشتر از خیلی از آشناهای زندگیام میشناسمش.
این کتاب را چند وقت پیش از وسط یک بازارچه کتابهای دستدوم خیلی تصادفی پیدا کردم. از میان حداقل هزار کتاب ریز و درشت، اینکه ناگهان یکی از محبوبترین کتابهای زندگیات چشمت را بگیرد هم خودش ماجرای کماحتمالی است. کتابی که پیشتر در ایران با عنوان "رائول تابورن" خوانده بودمش و در نگاه اول کمی هم اخمهایم از عنوان آلمانیاش "راز آقای دوچرخهفروش" در هم فرو رفت. اما دیدن دوباره تصویرگریهای ساده و سبکبالانه ژان-ژاک سامپه بعد از این همه وقت! چه حسی بهتر از این.
کتاب را با خودم به خانه آوردم، اما بازش نکردم. با خودم فکر کردم حیف است این کتاب را در یک روز کشدار و حوصلهسربر حیف و میل کنم. باید منتظر یک موقعیت خوب برایش باشم که بتواند دوباره برایم جادو کند. گذاشتمش لابهلای کتابها و دیگر فراموشم شد تا امروز.
امروزی که از آن روزهایی شد که با ذرهبین میافتی به جان خودت. یک حفره کوچک پیدا میکنی و تا به خودت میآیی میبینی آنچنان وسط سیاهیاش گیر افتادی که معلوم نیست بتوانی دوباره مسیر برگشت را پیدا کنی یا نه. این وسط بدبیاری هم نصیبت میشود و پیچ قفسه کتابت در میرود و کتابهایت ولو میشود وسط اتاق، در حالی که عجله داری و باید به قطار هم برسی. سریع دست دراز میکنی تا حداقل کتابها را از آن شلختگی دربیاوری و چشمت میخورد به همین کتاب و آنقدر دلت یک روزنه دلخوشی میخواهد که حساب میکنی اگر یکی دو صفحهاش را بخوانی دیرت نمیشود. کتاب را باز میکنی و همان اول چشمت میخورد به این یادداشت کوچک از یک غریبه که نوشته: "یک کتاب ساده در سختترین روزهای زندگیام".
جا میخورم. یادم میافتد به سالها پیش که وسط بدبیاریها و مشکلاتم، زمانی که در یک حفره عمیقتر و تاریکتر در درونم حبس شده بودم، دورانی که همه چیز برایم سیاه و سفید، یکنواخت، بدون عمق، بدون رنگ و بدون بو بود، روزهایی که حوصله کتابهای طولانی پرادعا نداشتم و از فرط پیچیدگی زندگی به سادگی کتابهای سامپه پناه برده بودم.
برمیگردم به یادداشت و امضای این غریبه، زوم میکنم روی نوشتهاش. چیزی دستگیرم نمیشود جز اینکه اسمش با پی شروع میشود، احتمالا شخصیت مبادی آدابی که به جای یک خودکار ارزانقیمت، یک رواننویس در جیبش داشته، عادت داشته اول کتابهایی که میخرد تاریخ بزند و امضا کند، قطعا آدم کتابخوانِ کتابداری هم بوده که با احتیاط و احترام کتاب را در دست میگرفته، اما آنقدر هم وسواسی نبوده که از لذت حاشیهنویسی مختصر چندکلمهای اول کتاب هم خودش را محروم کند.
دوباره به نوشتهاش فکر میکنم. که بیست سال پیش نوشته، با دستخط مرتب اما غیرمتمرکزش. یک لحظه نگرانش میشوم. نکند زیاد از حد تنها بوده؟ یا شاید بیمار، یا در سوگ، یا ناامید؟ اما به خودم میگویم هرچقدر هم دشواری پشت سر گذاشته حداقل آنقدر خوششانس بوده که در این گیرودار سر و کارش به این کتاب خورده. به کتاب شما آقای سامپه. که زندگی، این زندگی سخت، طاقتفرسا، سراسر پیچیدگی را آنقدر برایمان ساده و سرخوش و سرراست کردی. برایت فرقی نداشت که خواننده کتابت دختری از میان دیوانگیهای خاورمیانه باشد یا آدمی از قلب اروپا. تو زندگی را برایمان خوشحالتر کردی، دنیای کوچکمان را به هم وصل کردی و غریبههای دور را برایمان به آشناهای نزدیک تبدیل کردی.
عجیب دنیای کوچکی است آقای سامپه!