این روزها تصویرمان از آینده مغشوش شده و حوصلههایمان دیگر به آرزوهای دور و دراز نمیکشد. پناه بردهایم به کار و روزمرگی تا با کمترین درد، زندگی را فقط بگذرانیم. به دام انفعال افتادهایم، چون حس میکنیم موازنه بین قدرت عمل و تاثیرمان بر جهان اطراف کمتر از همیشه شده و برای همین قبل از این که به زمین مبارزه پا بگذاریم، ترجیح میدهیم انصراف بدهیم و روی سکو بنشینیم و با چشمانی حسرتبار، ببینیم که رقیب چطور در یک زمین خالی برنده مسابقه میشود.
ناگفته پیداست که چنین حال و روزی چطور میتواند مچمان را در چند ثانیه بخواباند. اما گاهی اوقات، وسط همین اوضاع قمر در عقرب، بخت آدمی میزند و یک نشانه سر راهش قرار میگیرد که ورق را برایش برمیگرداند. منظورم از نشانه، پیدا شدن سر و کله بتمن برای نجات گاتهام بیدروپیکر نیست. نه، نشانهای خیلی ساده، خیلی معمولی و خیلی واقعی بدون هیچ زرق و برق اضافه. مثل یک عکس بدون فیلتر از یک پرس املت، وسط تایملاین اینستاگرام.
یک.
"حیف که دورکاریم، اگه دفتر بودیم الان برات یه تور زباله برگزار میکردم."
اگر شما در اولین مواجهه با اولین همکار در اولین روز کاریتان چنین جملهای را بشنوید، چه حسی پیدا میکنید؟ من که خیال کردم لابد یک ارجاع فرامتنی در این جمله نهفته است که من نفهمیدمش و بنابراین الکی لبخند زدم و سر تکان دادم که یعنی منظور حرف را گرفتهام. البته این معما زیاد به طول نینجامید، چون عادله، بلافاصله توضیح داد که یکی از مهمترین کارهای زندگیاش این است که کمتر زباله تولید کند و همیشه برای همکارهای جدید تور زباله برگزار میکند و بهشان یاد میدهد که چطور زبالههایشان را تفکیک کنند.
اولین واکنش من در آن لحظه چه بود؟ تلاش برای ایجاد توازن بین داشتن یک لبخند نایس روشنفکرپسند، و از طرف دیگر سفت نگه داشتن عضلات صورتم که محتویات ذهنیام یعنی "ای بابا همه کارامون درسته فقط زبالههامون مونده" را لو ندهند. تازه این واکنش را بگذارید کنار این واقعیت که من از آن دسته آدمهای محیطزیستی هستم که توی فروشگاه نایلون برنمیدارند و برای انقراض کرگدنهای سفید یک شب بیخوابی میکشند و توی دانشگاه همیشه چراغ کلاسهای خالی را خاموش میکنند و شیرهای آب را محکم میپیچانند تا دیگر چکه نکنند. اما با این حال باز هم حرفهای عادله برایم بیشتر به یک ژست نزدیک بود تا واقعیت. چرا؟ چون معتقد بودم که با یک گل بهار نمیشود و تازه آن یک گل هم محال است بتواند وسط سوز و سرمای زمستان دوام بیاورد. بدتر از همه این که کارهای کوچک محیطزیستیام را از سر ناامیدی از بهبود اوضاع انجام میدادم، به عنوان مرهمی که میتوان بر زخمهای عمیق زمین، لحظاتی قبل از مرگش گذاشت تا بلکه مرگی کمتر دردناک داشته باشد. مثل همان نوازندههایی که روی عرشه تایتانیک، در آخرین لحظههای قبل از غرق شدن، رها و بیخیال به جای دست و پا زدن برای زنده ماندن، سازشان را میزدند تا پایانی آهنگین داشته باشند.
دو.
نشستهام کلافه از گرما و وز وز پشهای که دست از سرم برنمیدارد و اینترنت کندی که یکی درمیان استوریها و پستهای اینستاگرامم را لود نمیکند و باعث میشود از خیر دیدنشان بگذرم و اسکرول کنم. چشمم میافتد به پست جدید عادله. روی همان پست لودنشده توقف میکنم، چندبار تپ میکنم، یکی دو بار کانکشنم را چک میکنم، چند عدد بد و بیراه به رایتل میگویم و صبر میکنم تا اول عکس را ببینم و بعد کپشن را بخوانم.
حالا ماهها از آن روزی که عادله دلش میخواست برایم تور زباله بگذارد گذشته، با این تفاوت که دیگر حرفهایش برایم یک ژست توخالی نیست. چون با چشمان خودم در این همه مدت دیدهام که چطور اول عمل میکند بعد حرف میزند. چطور همیشه دلش جوش زبالهها را و طبیعت را میزند. چطور توی جلسهها اگر ببیند کسی بطری آب معدنی کنار دستش است هی خودش را میخورد و آخر سر طاقت نمیآورد و با شوخی به طرف میفهماند که یک بطری آب دائمی بخر و اینقدر این زبالهها را در حلق زمین فرو نکن. چطور با تمام صداقتش و به دور از شوآف بلاگرهای پرسروصدا، ساکت، آرام، مصمم و واقعی برای همین یک هدفش جلو میرود و هزار و یک مکافات زندگی پسماند_صفر را به جان میخرد و مهمتر از همه چطور همه این کارها را با امید برای بهتر شدن، و نه از سر استیصال برای بدتر نشدن انجام میدهد.
بالاخره پست لود میشود. مثل همیشه یک برش واقعی از زندگی است. عکس را میبینم و با این که همین حالا یک کاسه حلیم البته با نمک:) خوردهام، هوس املت میکنم!
"سهم تو چیه؟"
به فکر فرو میروم. واقعا من چه سهمی دارم؟ سهمی که فراتر از شعار باشد و به درد جایی از این جهان خورده باشد. سهمی که با عشق انجام شده باشد. سهمی که به آن افتخار کنم.
سه.
"این درخت زردآلو، ادامهی منه، خود منه. اگه ببُریدش، انگار من رو از وسط نصف کردید."
این جمله از آن جملههایی است که حداقل ماهی یکبار در خانه ما شنیده میشود و تبدیل به یک شوخی کاملا جدی شده است. ماجرای عجیب و غریبی هم ندارد. سالهاست که در باغچه منتهیالیه حیاط خانه پدری زندگی میکند. قدش زیاد بلند نیست و شاخههایش از باغچه بیرون زده و فضای قابل توجهی از حیاط کوچکمان را گرفته. طوری که اگر حواست نباشد و از زیرش رد شوی، حتما سرت به شاخهها میخورد. توی همین حیاط کوچک، به خاطر دستهای این درخت زردآلو با مشکل کمبود جا مواجه شدهایم و پدر گرامی، هر از چندی ارهاش را تیز میکند و بلندبلند محاسبه ذهنی میکند که اگر شاخهها بریده شوند، ماشینها میتوانند چند متر دور بگیرند و جابهجا شوند. و من که دوباره با گفتن همین جمله، چشمغره میروم و مثل شیر بالای سر زردآلو میایستم تا اره غلاف شود و این خیال خام، تا چند هفته دیگر سر و کلهاش پیدا نشود.
به سوال عادله فکر میکنم و اولین جوابی که به ذهنم میرسد، همین زردآلوی دوستداشتنیام است.
گوگل میگوید 3.04 تریلیون درخت در این جهان وجود دارد. یعنی به ازای هر نفر، 422 درخت. یعنی 421 درخت دیگر در این جهان وجود دارد که من نمیتوانم هر روز مراقبشان باشم، نمیتوانم نفرین ارهها را ازشان دور کنم، نمیتوانم روزها دستی به شاخهشان بکشم و نمیتوانم موقع باد و طوفان، برایشان دعا کنم که طاقت بیاورند.
سهم من در برابر این کلیت عظیم، بسیار ناچیز است. از دید منطق ریاضی، یک درخت در بین 3.04 تریلیون درخت عملا با صفر برابر است. یعنی هیچ.
پس چرا دارم برای این "هیچ" تلاش میکنم؟ و این "هیچ" قرار است چه کیفیتی به جهان اضافه کند که پایش ایستادهام؟
این عبارت مدتها پیش وقتی داشتم کتابی را تورق میکردم به چشمم خورد. از آن عبارتهایی است که همان موقع خواندن، یکسره بدون توقف از لایههای ذهنم عبور کرد و ته جانم نشست. راستش را بخواهید هنوز فرصت نکردهام بروم و کتاب را بخوانم. بنابراین از این جا به بعد حرفهایم، برساخته ذهنیام از این جمله است و ربطی به نویسنده کتاب ندارد.
شادی برای من یک مفهوم ذهنی بزرگی که ناگهان نازل میشود، نیست، مثل برنده شدن یک جایزه میلیاردی در یک قرعهکشی. شادی برای من از جنس ساختن است. از جنس سنگهای رسوبی که لایه به لایه در طی سالها شکل میگیرند. شادی برایم امتداد دارد، دفعتا و ناگهانی معنا پیدا نمیکند، بزرگ نیست، کوچک است، کم سر و صداست و بیادعا. آنقدر که شاید خیلی وقتها اصلا متوجهشان نشوم.
نگاه کردن به درخت زردآلو برایم یک شادی و شعف درونی بسیار بزرگ دارد. چون آرام آرام ساختمش. چون برای هر سانتیمترش جنگیدهام. چون در کنار ساخته شدن همین تکههای کوچک، بزرگتر شدهام.
ما در یک کلیت بزرگ زندگی میکنیم، جهانی که منظومه شمسی ما از سر سوزنی در عظمتش کمتر است. اما حیطه عمل ما در این کلیت بزرگ، قلمرو جزئیات کوچک است. جزئیات تنها سلاح ما برای رفتن به مصاف کلیات عظیماند. همینطور شادیهای تکتکه و کوچک، زمانی که روی هم رسوب میشوند میتوانند از رنجهای یکجایی که بر سرمان نازل میشوند، بکاهند.
اینجاست که دیگر این "هیچ" از قالب معنای ریاضیوارهاش جدا میشود و به هیبت "بینهایت" در میآید.
هر بار که عادله یک تکه زباله کمتر روانه سطل میکند، بینهایت مرهم میشود بر زخمهای زمین، هربار که من برای رفیقی که از اندوه لبریز است گوش شنوا میشوم، بینهایت حس آرامش ایجاد میشود، هربار که با دوستم پیادهروی میکنم و عجیب و غریب راه میرود که مورچههای کمتری را لگد کند، بینهایت زندگی نجات داده میشود. هربار که خانم کافهنشین پسرکها و دخترکهای کار که از پشت شیشه به داخل زل زدهاند را به یک برش کوچک کیک مهمان میکند، بینهایت حس حمایت به سمتشان روانه میشود، هر بار که رانندهای حق تقدم عابران پیاده را رعایت میکند و جلوی پایشان ترمز میزند تا با خیال راحت از خیابان بگذرند، بینهایت حس امنیت به کف خیابانهای مرگبار تزریق میشود و دهها بینهایت دیگر که هر کدام از ما میتوانیم به این جهان اضافه کنیم، با کارهای کوچکی که برای انجامشان نیازی به حضور سوپرهیروها نیست و ما انسانهای کوچک شکننده، از پسشان برمیآییم.
مایی که در این جهانی که مدعیان بزرگی دارد که در ظاهر "بینهایت"اند و در باطن "هیچ"، میتوانیم "هیچ"ها را به "بینهایت" تبدیل کنیم.
در زمانهی اندوههای بزرگ، تنها منجی ما شادیهای کوچکاند.
پینوشت: عادلهجان، پیشاپیش تولدت مبارک:)