به نام خدا
صبح شد. خورشید حقیقت به بالا آمد و «صبح صادق قدرت کاذب شکست»...
خیل جمعیت که الله اکبر می گفت را کنار می زدم و جلو می رفتم. آنقدر جلو رفتم تا به یادبود رسیدم. راستی یادبود چه معنایی دارد؟ آنها که زنده اند. حتی بیشتر از ما. شاید این یادبود ماست. دستم را به میله هایی که دور مجموعه ای از قبور کشیده بودند گرفتم و اشکهایم بی اختیار جاری شد.
در همین حین سخنران به بالای سکو رفت در میان میله ها رفت: بسم الله الرحمن الرحیم. امروز به یادبود کسانی اینجا جمع شدیم که برای وطنشان از بزرگترین و تنها سرمایه خود گذشتند تا وطنشان وطن بماند.
یاد آن روز افتادم. یاد بیمارستان. یاد کودکان بی سر: «بای ذنب قتلت»
یاد آدم های بی گناه افتادم: «بای ذنب قتلت»
یاد آدم های بی گناه افتادم و سوال هنوز پا برجاست: بای ذنب قتلت؟؟؟
سخنران ادامه داد: از تنها سرمایه خود گذشتند تا رسیدن به قله انسانیت برای بشریت ممکن باشد. سخنران بغض کرد: آدمهایی که بی گناه کشته شدند. بگذارید بهتر بگویم آدم هایی که تنها گناهشان این بود که بی گناه بودند، وجود داشتند، نفس می کشیدند،می خندیدند،گریه می کردند، مثل بقیه آدم ها حس می کردند و مهم تر از همه وجود داشتند.
شاید از خود پرسیده باشید که چرا بعد از 70 سال هنوز مانند روز اول زنده اند و زندگی می کنند. گویی هنوز صدای خنده و شادی کودکان در این خیابان ها می پیچد. گویی که صدای همهمه مردم هنوز در اینجا به گوش می رسد. گویی هنوز صدای «اهدنا الصراط المستقیم» آن ها به گوش می رسد. هنوز طنین «هو الله احد» شان به گوش می رسد. هنوز «اشهد ان لا اله الا الله» شان بوی حقیقت می دهد. هنوز زمین به «وحده لا شریک له» شان شهادت می دهد. هنوز مردم این زمانه «و علی عباد الله الصالحین» می گویند.
و لا تحسبن الذین قتلوا فی سبیل الله امواتا بل احیا عند ربهم یرزقون.
یاد آن روز افتادم: روزی که زنده تر شدند. روزی که هزار آدم از زنده، زنده تر شدند.
و در ادامه گفت: همه شان در راه خدا همه چیزشان را از دست دادند و این است راز جاودانگی ایشان. السلام علیکم و رحمه الله و برکاته.
جمعیت دوباره تکبیر گفتند...