قسمت قبل
در خانه نشسته بودم و به این فکر می کردم که چگونه می توانم بدون سر و صدا این ماجرا را به گوش همه برسانم.
البته خانه خودم که نیست، هیچ جا امنیت ندارم. بیشتر از یک هفته نمی توانم جایی بمانم. اگر یک روز بیشتر بمانم حتما پیدایم می کنند.آخر خودم آن دستگاه موقعیت یاب لعنتی را درست کردهام!
نمی دانم چرا به فکر خودم نرسید که اگر روزی بخواهند دنبال خودم بیایند چه؟ آن وقت چه کار کنم؟ آن موقع هیچ کسی فکرش را نمی کرد، من خیلی برای آن ها کار کرده بودم.
به زیرزمین خانه رفتم. ناگهان صدای شکستن در آمد، با خود گفتم: دیگر کارم تمام است. باید فاتحه ام را بخوانم.
ایمیلم را طوری تنظیم کردهام که هر روزی که به آن سرنزدم همه سند ها و مدارکشان فاش شود(که فردای روز مرگم اتفاق خواهد افتاد). البته می خواستم زودتر مدارک را فاش کنم ولی می ترسیدم که خیلی جدیتر دنبالم بیایند و کارم را بسازند.
صدایی فریاد زد: قرار بود اینجا باشه! خودم می دونم. از کارم و زندگیام امروز زدم که بیام واسه چندرغاز حقوق شما. توی این زمانی که منتظر اون یارو بودم می تونستم حداقل پنج تا سیاستمدار رو بکشم و پول خوبی گیرم بیاد. باشه.باشه.
صدای قطع شدن تلفن آمد. «اه اینام که منو گیر اوردن همش می گن پول خوبی بهت میدیم. پول خوب می خوام چی کار خودم کلی پول دارم»
یواشکی نگاهی انداختم، رویش آن طرف بود. از فرصت استفاده کردم و سریع تفنگم را به طرفش گرفتم:حالا آروم اسلحهت رو بذار زمین، دستاتو ببر بالا و روت رو هم به هیچ وجه بر نگردون.
اسلحهاش را روی زمین گذاشت و دستانش را بالا برد:هی خیلی تند نرو می تونیم با صحبت حلش کنیم.
- موقع صحبت دیگه تموم شده وقت جنگه
آرام درحال برگرداندن رویش به طرف من بود که گفتم:با تو ام! روتو برنگردون. وگرنه مجبور میشم بهت شلیک کنم.
اهمیتی نداد و به چرخیدن ادامه داد:آروم باش من نمی خوام بکشمت.
به پایش شلیک کردم و به زمین افتاد:تروخدا منو نکش. من به خاطر ...
به سمتش رفتم و تفنگم را روی سرش گذاشتم: برای کی کار می کنی؟ کی تو رو فرستاده؟
+من، من برای، برای...
همینطور که تته پته می کرد صدای تق کوچکی شنیدم، سریع از او فاصله گرفتم
+من برای ھ...
و بمبی که به خودش وصل کرده بود منفجر شد...
این داستان ادامه دارد؟؟؟؟