سید محمدعلی میری
سید محمدعلی میری
خواندن ۱ دقیقه·۲ سال پیش

صفحه سه و یک دوم:این داستان ادامه دارد

بمبی که به خودش وصل کرده بود منفجر شد...

ھ در پایگاهش نشسته بود و نقشه ها را بررسی می کرد که در به صدا درآمد.

- بیا تو.

سربازی داخل اتاق آمد و پایش را به زمین کوبید.

سرباز صدایش می لرزید: قٌ قربان.

- چیه، چه سرباز شل و ولی!

سرباز تلاش کرد بر ترسش غلبه کند. می دانست که چه عاقبتی در انتظارش است...

+ قربان اون کسی که فرستادین تا ترورش کنه منفجر شد...

ھ داد زد: پس بقیه اونجا چه غلطی می کردین!

- ر... رفته بودیم ناهار بخوریم که ح... حواسمون پرت شد.

+ چیه لکنت داری؟

- ن... نه قربان

+ پس چرا این طوری حرف می زنی

- ب... بخشید قٌ... قربان

+ خب ادامه بده

- ب... بله داشتم می گفتم، ی... یهو اون بمب منفجر شد.

+همین؟ جنازه کسی رو اون اطراف پیدا نکردین؟

- ن... نه خود اون طرف که پودر شد. از اون یکی هم ھ... هیچی پیدا نشد.

ھ کمی راه رفت و فکر کرد.

به سرباز دیگری که توی اتاقش بود گفت: همه شون رو ببر جلوی بقیه اعدام کن. اینجا ما به احمق ها نیازی نداریم.

صدای کوبیدن پا، در، و بعد از مدتی، صدای تیر های ممتد.

ھ چشم هایش را مالید. با این احمق ها نمی توانست به جایی برسد. باید منتظر می ماند تا یگان ویژه‌اش برسد...

ھماجرای غیرمنتظرهانفجارسه و نیمداستان
ای نور ما ای سور ما ای دولت منصور ما..........جوشی بنه در شور ما تا می شود انگور ما
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید