بمبی که به خودش وصل کرده بود منفجر شد...
ھ در پایگاهش نشسته بود و نقشه ها را بررسی می کرد که در به صدا درآمد.
- بیا تو.
سربازی داخل اتاق آمد و پایش را به زمین کوبید.
سرباز صدایش می لرزید: قٌ قربان.
- چیه، چه سرباز شل و ولی!
سرباز تلاش کرد بر ترسش غلبه کند. می دانست که چه عاقبتی در انتظارش است...
+ قربان اون کسی که فرستادین تا ترورش کنه منفجر شد...
ھ داد زد: پس بقیه اونجا چه غلطی می کردین!
- ر... رفته بودیم ناهار بخوریم که ح... حواسمون پرت شد.
+ چیه لکنت داری؟
- ن... نه قربان
+ پس چرا این طوری حرف می زنی
- ب... بخشید قٌ... قربان
+ خب ادامه بده
- ب... بله داشتم می گفتم، ی... یهو اون بمب منفجر شد.
+همین؟ جنازه کسی رو اون اطراف پیدا نکردین؟
- ن... نه خود اون طرف که پودر شد. از اون یکی هم ھ... هیچی پیدا نشد.
ھ کمی راه رفت و فکر کرد.
به سرباز دیگری که توی اتاقش بود گفت: همه شون رو ببر جلوی بقیه اعدام کن. اینجا ما به احمق ها نیازی نداریم.
صدای کوبیدن پا، در، و بعد از مدتی، صدای تیر های ممتد.
ھ چشم هایش را مالید. با این احمق ها نمی توانست به جایی برسد. باید منتظر می ماند تا یگان ویژهاش برسد...