خب همون طور که به نظر میاد این نوشته ادامه این یکی هست:
فکر کنید یک انسان اولیه هستید و بعد از شکار کردن کمی خرگوش و پرنده و ... خسته و کوفته از سر کار(!) به خانه بر می گردید. فرقی هم ندارد که پسر باشید یا دختر، مرد باشید یا زن همه باید برای زنده ماندن تلاش کنید.
خب خسته و کوفته از سر کار برگشته بودید و بعد از پختن غذاهایی که کل خانواده در طول روز جمع کرده اند (شام) و می خواهید روی سنگ مخصوصتان بخوابید که ناگهان متوجه می شوید خوابیدن روی سنگ کمی راحتتر شده است! این برای شما که در طول روز سختی های بسیاری را متحمل می شوید غیر قابل قبول است!
با سختی و خستگی فراوان از روی تختتان بلند می شوید تا ببینید چه اتفاقی افتاده است. و ناگهان متوجه می شوید که همان لباس پشمی که صبح در رودخانه نزدیک خانهتان شسته اید را یادتان رفته است که به چوبلباسیتان(!!!!) آویزان کنید و اگر به خوابیدن روی آن ادامه داده بودید تا صبح کلا از بین رفته بود و برای روز های سرد لنگ می ماندید.
از خدایان مختلفی که کلکسیون کاملی از آن ها در خانه یکی از روسای قبیله و دستساز خودش است تشکر می کنید.(لازم به ذکر است که هنوز متوجه نشدهاید آن پیشکش ها را چه کسی می خورد، حتما با خودتان فکر کردهاید که آن تکه سنگ ها نیاز به غذا دارند درست است؟)
ولی چیزی شما را به فکر فرو می برد... و فردا با نقشهای محشر سراغ شکار گوسفند می روید.
این داستان ادامه دارد...