یاد آن روز افتادم:
آبم را از کوله قرمز رنگم در آوردم و کمی از آن نوشیدم. جان تازه ای به من داد اما همچنان راه سخت بود و طولانی انگار که می خواست ببیند ما چقدر می توانیم مقاومت کنیم...
نه دیگر نمی خواهم به آن فکر کنم
نه هرگز
شیب کوه کم کم زیاد می شد و ما خسته تر و خسته تر. سر راه می دیدیم که نفراتی روی سنگ ها نشسته بودند و آب می خوردند. من خودم خیلی خسته بود، اما ترجیح می دادم که «آهسته و پیوسته» جلو بروم تا اینکه یک بار سریع و یک بار آرام.
دندان هایم را به هم فشردم:نه
عکس را انداختیم...
هرگزززز
الحق و الانصاف گربه بامزه ای بود
داد زدم بس کن.
دستگاه را از برق کشید.
به دستیار جوانم نگاه کردم. چشم هایش از خوشحالی برق زد. ناگهان برقی از چشم هایش گذشت:طمع