ویرگول
ورودثبت نام
سید محمدعلی میری
سید محمدعلی میری
خواندن ۱ دقیقه·۲ سال پیش

گرگ و گله

روزی روزگاری در روستایی چوپانی بود که هر روز گوسفندان خود را برای چرا به دشت و صحرا می برد.

یک روز که چوپان گوسفندان خود را به صحرا می برد، دسته ای از گرگ های گرسنه آن ها را دید و به آن ها حمله‌ور شد.

چوپان و سگ گله که حواسشان جمع بود سریع گرگ ها را فراری دادند و از آن جا دورشان کردند.

گرگ ها در شورای خود نشستند و فکر کردند: چه کنیم؟ این جوری نمی شود.

یکی گفت:با تعداد بیشتری حمله کنیم.

دیگری گفت: نه احمق! اینجوری سهم کمتری گیر ما میاد. به نظرم باید بیشتر چنگ و دندون نشون بدیم تا بترسن و از ترس، نتونن با ما مقابله کنن.

گرگ دیگر گفت: نه ریسکش بالاست. به نظرم باید...

پس از شورا و موافقت همگی با نقشه، منتظر ماندند تا چوپان به دشت رسید.

گرگ ها پوست گوسفندان قبلی را به خوبی برای امروز نگه داشته بودند تا دلی از عزا در درآورند و جبران تمام گرسنگی هایشان شود.

پوست های گوسفندان را پوشیدند و وارد گله گوسفندان شدند.

کم کم به جلوی گله رسیدند و پنج تایی با هم، مسیر گوسفندان را به درون دره تغییر دادند و همه گوسفندان به همان سمت رفتند.

هر چقدر هم چوپان فریاد زد که از آن طرف نروید می میرید، هیچ اهمیتی ندادند، چون همه داشتن به همان سمت می رفتندو هیچ‌کدام هیچ فکری نکردند، همه با هم به درون دره افتادند.

گرگ ها هم که منتظر همین فرصت بودند و خود را عقب کشیده بودند، همه گوسفندان را خوردند و فقط استخوان هایشان را باقی گذاشتند...

خلاصه اینکه گوسفند نباشیم...

گلهگوسفندگرگاندیشه‌ای که جاری استچوپان
ای نور ما ای سور ما ای دولت منصور ما..........جوشی بنه در شور ما تا می شود انگور ما
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید