میرستوده
میرستوده
خواندن ۷ دقیقه·۳ سال پیش

آخرین پرده | پادکست سویه

شما که غریبه نیستید، قرار بود برای این پادکست چهار متن مستقل آماده کنیم و شما که تا به این جا رسیده‌اید، به احتمال بسیار سه روایت قبلی را شنیده‌اید. همچون هر کار دانشجویی دیگری این روایت آخر به دقیقه نود رسید. دوستانم قرعه فال را به نام من زدند و گفتند که:«تو بنویس.» قرار بود در این متن به روایت دانشجویانی بپردازیم که یا در میان خبرهای این روزها گم شده‌اند یا ما با به اختیار خود چشم بر آن‌ها بسته‌ایم. من هم به خاطر یک دغدغه شخصی و برای این که موضوع را از سر خود باز کنم، از آن‌ها پرسیدم:« آیا نمی‌توان پادکست روزدانشجو را برای روز دیگری غیر از شانزده آذر بگذاریم، شاید تا آن موقع بتوان کاری کرد؟» پاسخ دادند که:« حالت خوب است؟!، تو خودت می‌گویی، پادکست روزدانشجو!؟ می‌خواهی پادکست شانزده آذر را اول فروردین منتشر کنیم؟!» من هم پیش خودم نفس راحتی کشیدم اما برای آن‌ها کمی لحنم را تند کردم و خروشیدم:« که اگر در زمان این چنین سفت و سختید، من نمی‌رسم کاری کنم. شرمنده» و خدا را شکر کردم که این بار از دوشم برداشته شد اما خدا هم که دید، زیادی سرخوش شده‌ام، در کاسه‌ام گذاشت.

من یک روز در هفته پیش مادربزرگم می‌مانم تا در خانه تنها نباشد و آخرین روز مهلت آماده‌شدن این متن‌ها بنابر این بود که پیش مادربزرگم بمانم، برای همین مطمئن بودم که دیگر آرامشی برای نوشتن نخواهم داشت و این متن آخر هم هیچ‌گاه نوشته نخواهد شد؛ و باز به دلیل بی‌ربطی این روایت‌ها همچنان خاموش خواهند ماند. تا این که برخلاف سنت قبلیمان عمه‌ام آمد و گفت که:« امروز؛ من پیش مادربزرگ می‌مانم، تو می‌توانی به خانه بروی و به کارهایت برسی.»

این چنین تنها دلیلی که توانسته بودم، از طریق آن، این بار را بر زمین بگذارم، از چنگم رفت. دوباره به سر گوشی‌ام برگشتم و به دوستانم گفتم که روایت‌هایی که از اطرافشان شنیده‌اند یا خود دیده‌اند برایم بفرستند تا ببینم چه می‌توانم بکنم.

راستش را بخواهید من از نوشتن این متن می‌ترسیدم. دو سه سالی است که به این نتیجه رسیده‌ام، همدردی حسی دروغین است. هر چند که تو با جملاتی مثل این که «ایشالا بهتر می‌شوی»، «غم آخرت باشد» به ظاهر خود را شریک درد و غم‌های دیگری نشان می‌دهی اما در باطن یک هزارم از دردی را که او می‌کشد، حس نمی‌کنی. به نظرم او هم می‌فهمد که تو در واقع دروغ می‌گویی و حالش بدتر می‌شود. برای همین است که در این سال‌های پرسوگ به کسی تسلیت نمی‌گویم، تنها سرم را به زیر می‌اندازم و از آن جمع می‌گریزم. این را زمانی فهمیدم که پسردایی‌ام که به تازگی ازدواج کرده بود، در یک مهمانی خانوادگی کنارم نشسته بود و برایم درد و دل می‌کرد. می‌گفت که:« در محل کار قبلی‌اش به او گفته‌اند که دیگر نیازی به او ندارند و او هم که تازه‌داماد بود و زیر فشار خانواده عروس بود، از این طرف به آن طرف به دنبال خانه‌ای می‌رفت که بتواند اجاره آن را بدهد اما نمی‌توانست جایی را پیدا کند.» و همین طور گفت و گفت.

من دیدم حجم درد و اندوه تا زیر گلویم بالا آمده، به او گفتم:«می‌فهمم. امیدوارم مشکلات حل شود.»

گفت:« نه! ... تو نمی‌فهمی.» و دیگر به حرف‌هایش ادامه نداد.

در این متن نیز قرار بود، من درباره دانشجویانی بنویسم که به دلیل کرونا، تعطیلی دانشگاه‌ها و خوابگاه‌ها در تامین سرپناهی برای خود به مشکل خورده بودند. کسانی که گوشی یا لپ‌تاپی نداشتند که بتوانند با آن‌ها در کلاس‌های دانشگاه شرکت کنند. من مدام به خود می‌گفتم، من که هیچ درکی از کوچکترین مشکلات آنان ندارم، چگونه می‌توانم درباره آن‌ها داستان یا ناداستانی بنویسم که در تار و پود آن عواطفی واقعی نهفته باشد. هر چه بنویسم، در بهترین حالت خودنمایی با رنج دیگران خواهد شد یا آه و حسرتی دروغین که نوشتنش برای من بیشتر به شکنجه شبیه است. با خودم گفتم، حالا که دیگر بهانه‌ای برای ننوشتن این متن ندارم، حداقل می‌توانم درباره حس خودم از این روایت‌ها بنویسم، آن وقت است که می‌توانم به خودم قول دهم که آن‌ها واقعی خواهند بود.

ما که از دود و دم تهران و دیگر کلا‌ن‌شهرها دل‌چرکینیم، با دیدن تصویر روستایی در نقاط مختلف ایران دلمان قنج می‌رود که چه آسمان صافی، چه رود پاکیزه‌ای، آن پرندگان را ببین که گروه‌گروه در آسمان پرواز می‌کنند. اما برای بسیار دیگری که در این روستاها زندگی می‌کنند، روستا معنی دیگری می‌دهد. برای آن‌ها روستا به معنی کمبود است. کمبود همه چیز؛ از آموزش گرفته تا سلامتی و کار. شاید اگر به آن‌ها همان عکس‌هایی را نشان بدهید که من با دیدنش گل از گلم می‌شکفد، از غم و غصه سر درد بگیرند و به تو بگویند که از جلوی چشمشان دورش کنی. چندی پیش بود که با دوستم حرف می‌زدیم، فهمیدم که حالش گرفته است. از ماجرا پرسیدم. گفت:« یکی از دوستانش که از روستایی از گیلان برای خواندن مترجمی به تهران آمده، با تعطیلی دانشگاه‌ها بی‌جاومکان شده. نه می‌تواند، کرایه یک شب در پانسیونی معمولی را بدهد و نه می‌تواند به روستایش برگردد که هم هزینه برگشتنش سنگین است و هم نه اینترنت و دستگاهی دم دست است که بتوان با آن درس خواند.» من هم که نمی‌دانستم چه بگویم، آهی کشیدم. و به دلیل همان ناتوانی که پیشتر از آن سخن گفتم، بحث را عوض کردم.

هر چند که ما نمی‌توانیم، احساس واقعی او را تجربه کنیم، ولی بیایید موقعیت او را تصور کنیم. تصور کنید که در خیابان جمهوری ایستاده‌اید و در به در به دنبال پانسیونی می‌گردید که بتوان حداقل در آن خوابید و سلامت از بالین برخاست. در آن حال به این موضوع می‌اندیشید که چه بلایی برای تحصیلتان در دانشگاه خواهد آمد. با خود می‌گویید شاید دیگر نتوانید با این وضعیت آن را تمام کنید. هم زمان به کرونا فکر می‌کنید که نکند جایی بروید و بیمار شوید و اگر بیمار شوید، پول دوا و درمانش را چگونه بدهید؛ پول درمانگاه را از کجا بیایید. تازه شما در کافه‌ای به عنوان پیش‌خدمت کار می‌کردید و سعی می‌کردید بخشی از پول را هم به خانواده برسانید و حالا با تعطیلی کافه‌ها چه اتفاقی برای برادر یا خواهرتان می‌افتد که خرجی کتاب و دفترشان با شماست. بعد به خودتان نهیب می‌زنید که این دغدغه‌های دور و دراز است، شب را کجا می‌خواهید بخوابید. نکند که کار به خوابیدن در پارک و خیابان می‌رسد. همزمان انگار هزارپایی در دل و روده‌تان بالا می‌رود، حس می‌کنید، درونتان را می‌سوزد و جای پاهای این هزارپا را تا گلویتان حس می‌کنید، گویی می‌خواهید بالا بیاوریدش. سرتان را به اطراف می‌گردانید تا دنبال همدردی بگردید یا راهنمایی که بتواند به شما نشان بدهد که کجا می‌توان کم‌هزینه خوابید. اما کسی را نمی‌بینید، تنها سیل جمعیت افرادی را می‌بینید که از کنار شما می‌گذرند و به شما تنه می‌زنند که چرا وسط پیاده‌رو ایستاده‌اید و جم نمی‌خورید! پیاده‌رو پر از پسرانی است که دست در دست دخترانی نهاده‌اند و برای هم آخرین مدل گوشی را می‌خرند و دوستانی که سربه‌سر هم می‌گذارند و ریسه می‌روند.

شما با دیدن این جمعیت برمی‌آشوبید که چرا آنان شما را نمی‌بینند! نکند که شما به راستی در وسط این شهر روحی سرگردانید چرا که این رنج‌ها به فشار زندگی نمی‌مانند و به عذابی جهنمی شبیه‌ترند. از نظر من اینک شما دیگر در میان خیابان جمهوری نایستاده‌اید، اینک خیابان و شهر به دیوی سیاه تبدیل شده‌اند که شما باید در خان اول زندگی خود با آن بجنگید.

دیشب دوستانم روایت دانشجوی دیگری را گفتند، روایت دختری که برای درآوردن پول مایحتاج و کرایه خود در آشپزخانه دانشگاه کار می‌کند. دوستم که وویسی 10 دقیقه‌ای برایم فرستاده بود، هر چه از او می‌دانست برای من تعریف کرده بود. درباره خانواده‌اش، وضعیت مالیشان و گره‌هایی که بر دار قالی می‌زنند تا برایشان درآمدی شود، از برادران کوچکتر و باهوشش که برای نبود امکانات نمی‌توانند درس بخوانند و افسرده شده‌اند. هر دقیقه که می‌گذشت، من بیشتر در خود فرو می‌رفتم و در عرق شرم خود غرق می‌شدم. تا این که گفت، روزی با یکدیگر جمع شده‌اند و برای آن دختر یک گوشی معمولی خریده‌اند تا بتواند درس بخواند که همان گوشی را از او در اتوبوسی دزدیده‌اند. برایم تعریف کرد که در آن روز دیدن آن دختر دل می‌خواست که انگار آینده‌اش را دربرابر چشمانش تباه کرده‌اند. در انتها درباره آن دختر؛ گفت، او که همیشه و هر شب ما را می‌خنداند، اشک‌هایش تمامی نداشت. جمله آخر ناگهان مرا به خود آورد. با خودم فکر کردم، چگونه کسی که هر روز با چنین مشکلاتی دست و پنجه نرم می‌کند، هنوز می‌تواند دیگران را بخنداند. مگر چقدر می‌تون قوی بود و خم به ابرو نیاورد. این جا فهمیدم که درون او بسیار دست‌نیافتنی‌تر از چیزی است که گمان می‌کردم.

اشتباه نکنید، من این صفحه سفید را سیاه نکردم که برای کسانی که روایت‌هایشان را شنیدید، آهی بکشید و گوشه چشمی تر کنید و حالتان کمی خوش شود. آن‌هایی که برای لحظه‌لحظه زندگی خود، برای جای خواب و خوراکشان بی‌هیچ کورسوی امید، بی‌هیچ دلگرمی و پشت و پنهایی، در تنهایی محض می‌جنگند، به اشک و آه ما نیاز ندارند. من این متن را نوشتم تا برای خودمان بگرییم که یک همدلی لعنتی هم ازمان برنمی‌آید.

دانشگاهدانشجوسویهپادکست
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید