ویرگول
ورودثبت نام
میرستوده
میرستوده
خواندن ۱۳ دقیقه·۳ سال پیش

انتقام از شانزده آذر

شانزده آذر 4 یا 5 سال پیش بود، از تخت خواب برخواستم، آبی به صورت زدم که ناگهان ساعت 11 شد. گوشی همراهم به آهنگی فغان سرداد. برش داشتم. دوستم بود. می‌گفت :«امیر یادت نرود، امروز زودتر بیا که همچون سال‌های گذشته، دانشگاه در این روز از بیم آشوب بر دژبانان خود خواهد افزود و شاید نتوانی به برنامه برسی.» گفتم:«نگران نباش، آماده‌ام.» برنامه ساعت 2 بعد از ظهر شروع می‌شد. شتابان جامه به تن کردم و شلوار به پا. کاپشن سبزم را چون ببر بیان بر دوشم انداختم. سینه ستبر کردم که برای نخستین بار می‌خواهم، رسالت تاریخی دانشجویی را به جا آورم و در برنامه روز دانشجو شرکت کنم. با نگرانی هر گامی را که بر می‌داشتم، می‌پاییده‌ام تا صدا از چیزی برنخیزد. در خانه می‌رفتم و دیده می‌گرداندم تا به در خروجی برسم که مادرم مچم را گرفت و پدرم را صدا زد.

گفتند:« کجا می‌روی؟»

گفتم:«جایی با دوستم»

گفتند:«قاطی این جروبحث‌های سیاسی نشوی که نان و آب نمی‌شود که هیچ! سرت را هم بر باد می‌دهد.»

گفتم:«نه مرا چه به این چیزها.»

البته تقصیر خودم بود که آنان را بدینسان برآشفته بودم. در یکی از حلقه‌های کتاب‌خوانی، یکی از دوستان عکسی از من گرفته بود که چهره‌ای فکورانه از من نشان می‌داد. من هم با دیدن آن ذوق کرده بودم و عکس را برای پسر دایی فرنگی‌ام فرستاده بودم و گفته بودم که:« شما هم در دانشگاه‌هایتان از این انجمن‌ها و نشست‌ها دارید؟ این عکس من در یکی از همین نشست‌هاست» او هم در پاسخم پیام داده بود:« نه چنین چیزی نداریم، مثلا چه می‌گویید؟» من هم گفته بودم:«درباره سیاست و جامعه‌مان سخن می‌گوییم.» این سخنان ناگهان چون جرقه‌ای اولیه برای یک انفجار بزرگ شد. از قضا پسر دایی‌ام رفته بود و از دایی‌ام پرسیده بود که:«امیر چه می‌گوید و این نشست‌ها در ایران رسم است؟» دایی‌ام هم پیام داده بود، به مادرم که:« امیر کجا می‌رود و این چه عکسی است که برای پسرم فرستاده است؟» شب این واقعه برای من چیزی شبیه به شام آخر مسیح و شب اول قبر بود. پدر و مادرم سگرمه‌هایشان را به هم دوخته بودند و با رخساری سرخ‌رنگ به من می‌نگریستند. من نخست نفهمیدم که داستان چیست. پرسیدم که:«که از آشنایان کسی خرفه تهی کرده که این چنین آشفته‌اید؟» پاسخی نشنیدم. تنها مادرم که در حال بافتن شالی برای من بود و هنوز نخ‌های دور انگشت اشاره‌اش تمام نشده بود، با عصبانیت چند دوری انگشتش را در هوا چرخاند و به اندازه یک قرقره در انگشتش نخ جمع شد و نزدیک بود، جریان خونش قطع شود. من بیشتر نگران شدم، پرسیدم:«نکند کسی به کما رفته است.» باز پاسخی نیامد که پدرم عکسی که با افتخار از خودم مخابره کرده بودم، برابر چشمانم آورد و پرسید:«که این چیست؟» گفتم:« عکسی که برای دانیال (پسردایی‌ام را می‌گفتم) فرستاده‌ام.» گفت:«دایی‌ات می‌گوید که به دانیال گفتی، در جایی می‌نشینی و درباره سیاست و جامعه با دیگران گفت‌وگو می‌کنی؟ این جا کجاست.»

دیگر سرتان را درد ندهم. بازجویی شروع شده بود. پدرم می‌پرسید و مادرم مدام می‌گفت که غذایت را بخور که سرد نشود و من ماکارانی، غذای محبوبم را مثل شوکرانی می‌بلعیدم و هر لقمه جانم را می‌سوزاند و همراه با این سوزش، پاسخ‌هایی برای پدرم سر هم می‌کردم که :«من از مهندسی بیزارم. آن جا، جایی است که می‌توانم با دوستانی همدل سخن بگویم، نشریه‌ای است که می‌توانم بنویسم. به خدا نمی‌آیند، بچه‌ها را بگیرند و ببرند و ... .» پدرم هم از تجربیات شخصی خود می‌گفت که:« همه این‌ها فریبی است که شما را در گوشه‌ای گرد آورند و در گونی بریزند.» و موهای رسته در کنار گوشش را کشید و می‌گفت:«من این موها را در آسیاب سفیده نکرده‌ام، من چیزها دیده‌ام که تو دل شنیدنش را نداری، باید روزها بگذرد که بفهمی امروز چقدر خام بوده‌ای» خلاصه که آن شب از بس پند و اندرز به خوردم دادند که رودل کردم.

من در مقطع کارشناسی یکی از رشته‌های مهندسی را می‌خواندم. بد نیست کمی از کارشناسیم برایتان بگویم. من در این مقطع در ساختمانی از واحد‌های دانشگاه آزاد درس می‌خواندم که در نزدیکی میدان امام حسین قرار داشت و حتی برای بسیاری از ساکنان آن منطقه ناشناخته بود و آن را با کمپ ترک اعتیاد روبه‌رویش اشتباه می‌گرفتند. در مسیرش معتادان افتان و خیزان به دنبال وانتی بودند تا بتوانند دمی در پشت آن بیارامند و وافور خود را چاق کنند و از آن کامی بگیرند، وافوری که از خودکار و سر لامپ ساخته بودند. روبه‌روی آن به اصطلاح دانشگاه هم سطل آشغال چرک و بدبویی بود که زیر آن موش‌های منطقه برای خود تمدنی برپا کرده بودند. من هم که از مشاهده هر روزه این منطقه زجر می‌کشیدم، گاهی برای آن که حناق نگیرم. سفره دل خود را برای خانواده‌ام پهن می‌کردم و می‌گفتم:«دیگر گریه و زاری هم غم این سیه‌روزی را نمی‌شوید.» و بعد رو به پدرم می‌کردم و می‌گفتم:« یادت هست که در کودکی دستم را می‌گرفتی، در بازار امام حسین می‌گشتیم اما کافی است بیایی و امروز بنگری! همه آن مغازه‌های رنگارنگ زباله‌دانی و مخروبه شده است، وقتی به آن‌ها می‌نگرم، گمان می‌کنم، کسی خاطرات شیرین کودکی‌ام را دزدیده است.» پدرم هم نه می‌گذاشت و نه بر می‌داشت، سخن مرا به دست می‌گرفت، نگاهی به برادرم می‌انداخت و با انگشت سبابه به من اشاره می‌کرد و به او می‌گفت:«پسرم ببین اگر جای درس پی نتایج فوتبال بگردی، باید بروی در آن خرابه درس بخوانی.» من هم پس از آن خاموش می‌شدم و باز بر زبانی لعنت فرستادم که بی‌موقع باز شده بود. دیگر نیاز به گفتن نیست که ساختمان مذکور بیشتر برایم شکنجه‌گاه بود تا دانشگاه. برای همین از کوچکترین فرصتی بهره می‌جستم و از آن خراب‌شده می‌جستم. البته شاید برخی با شنیدن نام دانشگاه آه حسرت از نهاد بر کشند که چه روزهایی با دوستان زیر درختی در بوستان دانشگاه می‌نشسته‌اند و چایی نبات می‌خورده‌اند اما چنان که گفتم، تصویر من از دانشگاه چندان هم رنگارنگ نیست و با اضطرابی همیشگی برای ورود به آن گره خورده است.

اکنون که چون کارگر معدنی درونم را می‌کاوم و دنبال عواطفی می‌گردم که زیر نخاله‌های سرکوب خوابیده‌اند، می‌بینم که من برای رفتن به دانشگاه تهران و دیدن دوستانم انگیزه‌های دیگری هم داشته‌ام. نمی‌دانم شاید گمان می‌کردم با رفتن به دانشگاه تهران بیش‌تر دانشجو می‌شوم. به هر حال برای رسیدن به این هدف سد سختی پیش رویم بود و باید هر بار از نگهبان دانشگاه رد می‌شدم. دوستانم همواره به من گوش‌زد، می‌کردند که یادت باشد، دربان شمالی کارت می‌خواهد، دربان جنوبی بی‌خیال است یا برو سمت در شرقی و ... . اما از بخت من گاهی دربان جنوبی به در شمالی می‌رفت و من پس از آن باید طول دانشگاه را دوباره طی می‌کردم تا بتوانم به دربان آسان‌گیرتر برسم. تازه این مرحله نخست ماموریت بود. در این جا دوباره با دوستانم تماس می‌گرفتم و می‌گفتم:« به در مدنظرشان رسیده‌ام، اکنون چه باید بکنم؟» در این زمان نیز از اقبال من گوشی برخی خاموش می‌شد یا یادشان می‌رفت که تماسم را پاسخ بدهند اما آن‌هایی که گوشی پیششان بود، به من توصیه می‌کردند که:« در زمان ردشدن از دروازه دانشگاه به چشمان نگهبان خیره نشو، سرت را به زیر نینداز، خلاصه از هر کاری که دژبان را برمی‌آشوبد، بپرهیز.» من هم که از خداوندان دل‌شوره و اضطرابم درست خلاف هر آن چه آنان می‌گفتند، پیش می‌گرفتم. دست خودم هم نبود، ناگاه نجواهایی در سرم می‌شنیدم که «امیر الان صدایت می‌کند، نمی‌توانی وارد شوی، اگر صدایت کند، چه می‌شود و ...» من هم دست و پا لرزان، چشم به چشمان نگهبان می‌دوختم و آرام آرام انگار که به دزدی رفته باشم، از پیشش می‌گذشتم و او هم که چهره آشفته و در هم مرا می‌دید، می‌گفت که «های کجا می‌روی، کارتت کجاست؟» من هم با صدایی لرزان پاسخ‌های متناقض می‌دادم که «جا گذاشتمش، هنوز صادر نشده، گمش کردم و ..» او هم جلوی ورود مرا می‌گرفت. ترسم از نگهبان دانشگاه به حدی رسیده بود که به جنونی تبدیل شده بود. در بی‌خوابی‌های شبانه‌ام زمانی که چشمانم آرام‌آرام گرم می‌شد. خودم را به‌تنهایی در برابر دروازه بزرگی می‌دیدم که در کنار آن نگهبانی با لباس آبی‌کم رنگ ایستاده بود و به جای سر، کاموایی پشمی داشت. او از من کارت دانشجویی می‌خواست تا اجازه دهد، بخوابم. من هم هراسان دست به جیب‌های شلوارم می‌زدم و گوشی‌ام را می‌یافتم. آن را روشن می‌کردم، در قسمت مخاطبینم می‌رفتم تا از کسی کمک بخواهم اما ناگاه می‌فهمیدم که کسی در لیست مخاطبینم نیست و من هم شماره کسی را در یاد ندارم و تا صبح خوابم نمی‌برد.

4 یا 5 سال پیش روز شانزده آذر دم در ایستاده بودم، برای هر تیر پرسشی که به سویم روان می‌شد، سپر پاسخی به سر می‌گرفتم تا این که مهمات پدر و مادرم ته کشید و خیالشان راحت شد که دروغ‌های من راست است. گفتند:«خب چرا ناهار نمی‌خوری» گفتم:« با دوستم یه چیزی می‌خورم.» گفتند:« نمی‌دانی با این غذاهای فست‌فودی کبدت چرب می‌شود، سرطان می‌گیری. شاید دیگر نتوانی 30 سالگی‌ات را ببینی.» مادرم وقتی جمله آخر را گفت، زیر گریه زد. پدرم هم اشک‌های مادرم را نشانم داد، گفت:« می‌بینی چه می‌کنی؟!» خلاصه کاپشنم را در آوردم. بشقابی غذا برای خودم ریختم و مدام صفحه گوشی‌ام را روشن می‌کردم تا ببینم ساعت چند است و آیا می‌توانم به موقع برسم یا نه؟ وقتی ناهارم را خوردم و ظرف خالی از غذا را نشان خانواده‌ام دادم، دلشان آرام شد و مجوز خروجم را امضا کردند.

ساعت بیست دقیقه به 2 بود، دیدم که اگر با اتوبوس بروم، محال است، برسم، حداقل بیست دقیقه طول می‌کشید تا اتوبوسی پیدا شود که به اندازه یک نفر آدم جای خالی داشته باشد. برای همین سوار تاکسی شدم. آن جا هم از شانس من تصادفی رخ داده بود و ماشین‌ها هر ده دقیقه ده سانتی‌متر حرکت می‌کردند. تلفنم هم مدام به خود می‌لرزید و من چون می‌دانستم که دوستانم پشت خط هستند، پاسخ نمی‌دادم. از شیشه ماشین نگاهی به بیرون انداختم، خط اتوبوس را می‌دیدم که در آن، اتوبوس‌های خالی مثل سیلی از کنارم می‌گذاشتند. وقتی به دانشگاه تهران رسیدم با تعداد زیادی از دانشجویان مواجه شدم که در برابرشان سپری انسانی از نگهبانان حضور داشت. دانشجویان می‌خواستند به درون دانشگاه بیایند و نگهبانان برای آن که آنان را از سر خود باز کنند و کمی هم روحشان تازه شود، دانشجویان را به امید واهی ورود، از یک در به در دیگر می‌فرستادند. من یک ساعتی دور دانشگاه تهران می‌گشتم و به گمانم نگهبانان هر بار مرا می‌دیدند، از ته دل می‌خندیدند. وقتی درست همچون خر آسیاب چند دور به دور خود گردیدم. خسته شدم. یکی یکی به هر یک از دوستانم زنگ زدم و خواستم آنان کاری بکنند. اما صدای سخنران و شور و غوغای جلسه به حدی بود که صدایم را نمی‌شنیدند و می‌گفتند که شاید تنها بتوانند بعد از جلسه به دیدنم بیایند. من هم در سرما و آلودگی شانزده آذر در خیابان انقلاب قدم می‌زدم تا شاید دوستانم از گرمای جوش و خروش برنامه روز دانشجو دل بکنند و یادشان بیفتد، دوستشان بیرون از دانشگاه از سرما چون بید می‌لرزد.

هر چند که خودم توان درافتادن با هراس‌هایم را نداشتم و نتوانستم همچون یک آدم در برنامه‌هایی که به نام خودم بود، شرکت کنم اما این اواخر کرونا چون شهسواری به میدان هستی تازید و بار رنج گریز از نگهبان دانشگاه را از دوشم برداشت. کرونا که با همه سر ستیز داشت، از خورجینش اکسیری بیرون آورد و بر سر دانشگاه ریخت. اگر روزگاری به مجموع کلاس‌ها، انجمن‌ها و کتابخانه‌ها در یک منطقه جغرافیایی خاص دانشگاه می‌گفتند و روی هم رفته دانشگاه در شهر هیبتی داشت، اکنون دانشگاه صفحه ایستایی بر روی لپ‌تاپ یا گوشی شده است که گاه و بی‌گاه یا تو از آن بیرون می‌افتی یا استاد از آن بیرون می‌افتد، یا خودش به کل قطع می‌شود. در این دانشگاه مجازی نه می‌توانی استادت را ببینی و نه دوستانت را. تنها از آن صداهای درهم و آمیخته به نویزی گوش‌خراش شنیده می‌شود. صدای آزاردهنده‌ای که گویی هر ثانیه شخصی ناخنش را به تخته سیاه می‌کشد. هر چند که در این دوران دیگر نیاز نیست برای رفتن به دانشگاه از غصه دود و برگذشتن از ترافیک و نگهبان دانشگاه خون بخوری اما باید با سرعت اینترنت درآویزی و هر ثانیه خداخدا کنی که در زمانی که استاد هوس می‌کند و نام تو را صدا می‌زند، نکند که این اینترنت کوفتی قطع شود یا ناگاه برق برود. البته به قول بزرگان اگر خداوند درهای بسیاری را ببندد، حداقل به قدری عادل است که کورسویی می‌گشاید تا از آن هوا بیاید.

اگر در دوران پیشاکرونا مجبور بودی، چون گلدانی در جایت بنشینی و بر چهره استاد و ساعت بر دیوار چشم بدوزی که در چه زمان از این عذاب می‌رهی اما اینک می‌توانی هر زمان که دلت گرفت یا حوصله‎ات سر رفت، زیر آواز بزنی، موسیقی گوش کنی، فوتبال ببینی یا اصلا صدای استاد را قطع کنی. اکنون تو خسرو اقلیم خود هستی. من هم راستش را بخواهید، این فرصت را غنیمت شمردم و زیرزیرکی حق به پدر و مادرم دادم. پیش خود گفتم، من می‌خواهم آخر چه خاکی بر سر پر سودایم بریزم. با آرمان و آرزویی که پدرم توهم می‌خوانندشان که نمی‌توان نان خرید. بعد به خودم نهیب زدم که حداقل به دوستانت بنگر که هر یک به سویی رفته‌اند. بسیاری از آن‌ها امیدهای خود را از این خاک برکنده‌اند و بساط زندگی خود را در خیابان‌های رم و نیویورک و برلین پهن کرده‌اند. پس بر آن شدم که هر چند کسی علایقم را به جاییش نمی‌گیرد اما حداقل می‌توانم، بنویسم. شاید با نوشتن بتوان به نان بخور و نمیری رسید که دوستم عنوانی شغلی به نام «تولید محتوا» را به من پیشنهاد کردند. شاید بین همه آن چیزهایی که شنیده بودم، این یک قلم بهترین بود. در نتیجه تصمیم گرفتم، رزومه‌ای برای محل کار مربوطه بفرستم. در نهایت به صورت دورکاری در شرکتی مشغول به کار شدم. برای آنانی که نمی‌دانند، تولید محتوا چیست باید بگویم، هر آن چه را که در اینترنت به عنوان اطلاعات محصول در سایت‌های فروش کالا و متن‌های« بیشتر بدانید» در دیگر سایت‌ها می‌خوانید، کسی چون من تحت عنوان تولید محتوا نوشته است.

راستش را بخواهید، نخست با انگیزه بسیاری شروع به کار کردم و درباره هر موضوعی که شرکت برایم می‌فرستاد، می‌نوشتم. وظیفه من آن بود که خوانندگان را برانگیزانم که محصول شرکت را بخرند. در این مدت درباره همه چیز نوشتم، حتی چیزهایی که خودم هم دقیقا نمی‌دانستم، چیستند یا اصلا اعتقادی به آن‌ها نداشتم. درباره تاثیر آلوئه‌ورا بر رشد موی سر یا درباره مزیت‌های سیم CCA .

شاید پیش خود بگویید چه کار آسان و بی‌دغدغه‌ای! اول خودم هم چنین فکر می‌کردم اما کمی گذشت، رفته‌رفته حس خمودی خرخره‌ام را چسبید. دیگر کلمات به شادابی پیش بر صفحات کاغذم نمی‌نشستند و به گونه‌ای به من نگریستند که انگار به آنان خیانت کرده‌ام. حق هم دارند من آنان را می‌آفرینم و می‌فروشم. در حرفه تولید محتوا هر کلمه‌ای قیمتی دارد و این قیمت در هر جا متفاوت است، جایی 40 تومان است، جای دیگر 60 تومان و طنز ماجرا این جاست که واژگان متن حاضر که از جان و دلم می‌تراوند به پشیزی نمی‌ارزند اما جمله «مدادتراش پلاستیکی طرح موش منحصربه‌فردترین تراش بازار است.» با نرخ 50 تومان و با در نظر گرفتن نیم‌فاصله 400 تومان به فروش می‌رسد. البته اگر نیم‌فاصله‌ها را به طریقی بپیچانی و «منحصر به فرد» را جدا بنویسی تا 500 تومان هم می‌توان آبش کرد. اما مشکل کار تنها این دغدغه‌های روشنفکرانه و شاعرانه نیست. شما نمی‌دانید 1000 کلمه برای آب‌کش نوشتن و نگارش مزایا برای کانسیلر اتودی که هنوز هم نمی‌دانم چیست، تا چه اندازه سخت است، مگر اصلا چیزی در اینترنت به این گسترگی درباره آب‌کش پیدا می‌شود؟! در نهایت به این نتیجه رسیدم که این کار چشمه ذوقم را می‌خشکاند و حداقل باید زمانی را در روز برای خودم باز کنم تا بتوانم، چیزهایی که دوست دارم، بنویسم و بخوانم. در نتیجه تصمیم گرفتم که در اندیشه چاره‌ای باشم.

با خودم گفتم که بهتر است، کارم را برای مرده‌ترین ساعات در روز بگذارم. اما چه چیزی را می‌توانستم حذف کنم، خوابیدنم یا دستشویی رفتنم؟ نه! همه این‌ها لازم بودند، در نتیجه بر آن شدم تا در زمان کلاس‌های مجازی دانشگاه کار کنم. این چنین با یک تیر دو هدف می‌زدم. از طرفی اگر وجدانم از من می‌پرسید که:«این چه کلاس مسخره‌ای است که می‌روی؟» پاسخ می‌دادم که:« چرا حواست نیست، من در کلاس نیستم، برای زیرپوش مزایا می‌نویسم.» و اگر دوباره هنگام نوشتن از من بپرسد که:«مگر زیرپوش چه مزایایی دارد که نوشتنش را بشاید.» پاسخ می‌دادم که:«اکنون مهم‌تر کلاس است که برای اتمام دانشگاه از نان شب واجب‌تر است.» وجدانم هر اندازه که بخواهد می‌تواند، این گفت‌وگو را ادامه دهد، به هر حال جایی خسته می‌شود و خفه خون می‌گیرد و حال من بهتر می‌شود.

برنامه من برای شانزده آذر امسال هم از این قرار است، می‌خواهم به جبران آن روزها، از صبح در لایو ایسنتاگرام کلیه دانشگاه‌های کشور شرکت کنم و صدایش را هم تا آخرین میزان ممکن بالا ببرم و برای پتوی نوزاد محتوا تولید کنم، آن هم بدون رعایت نیم‌فاصله. برای این که بتوانم در آخر ماه صد سال تنهایی را بخرم، چاره‌ای ندارم. ولی شما صدایش را درنیاورید.


این متن را می‌توانید در پادکست سویه بشنوید.

دانشجوشانزده آذردانشگاهروز دانشجوپادکست
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید