نوشتن درباره اثری که هنرمندش را از نزدیک میشناسی، کار بسیار عجیب و جالبی است. به این دلیل، عجیب و جالب است که میتوانی نسبتی میان شخصیت آن هنرمند با آثار قبلی و اثر فعلی او بیابی. در متن حاضر هم میخواهم درباره ناگزیر در دو بخش صحبت کنم. بخش اول درباره خود نمایش و بخش دوم درباره نسبتی که میان صاحب اثر، امید و اثر، نمایش ناگزیر وجود دارد.
من نمایش را در اولین روز اجرا دیدم. در صحنه تختی بود و رختآویزی و بازیگران در دو سوی مختلف صحنه نشسته بودند. و اولین تصویری که از آنها میدیدیم، مردی بود که با لباس و شلواری اتوکشیده نشسته بود و آرام آرام غذا میخورد و زنی که در سوی دیگری بود و به غذا لب نمیزد. موقعیت صحنه هم درباره بازجو و یک زندانی بود. بازجو هم چنان که شغلش اقتضا میکند، میخواست به اطلاعاتی دست یابد و زندانی هم به این درخواست تن نمیداد. نور در طول اجرا هیچ تغییری نمیکرد و صدای چکههای منظم آب شنیده میشد. پیش از این که پیشتر برویم، کمی از ویژگی صحنه بگویم.
به نظرم گروه اجرایی در انتخاب وسایل روی صحنه و همین طور لباس بازیگران بسیار مناسب عمل کرده بودند. در همان شروع نمایش ما از طریق وسایل و لباسها میفهمیدیم که احتمالا صحنه یک اتاق در زندان است و نسبت میان دو شخصیت روی صحنه نیز مشخص میشد. صدای چکههای آب هم روی همین فضاسازی تأکید میکرد. در نتیجه امکانات اجرایی که از آن نام بردم، نه مخل اجرا که اتفاقا کمککننده بودند. حالا برسیم به دیالوگها و نمایشنامه.
صحنههای بازجویی کلیشههایی در دنیای نمایش دارد. بازجویی که فریاد میزند، زندانی را شکنجه میکند و زندانی زخمخوردهای که خسته و خونین در برابر همه این فشارها در حالی که چشمانش از اشک پر شده و بغض راه گلویش را گرفته، مقاومت میکند و دم بر نمیآورد. اما در اجرای ناگزیر صاحب اثر بر ضد همه این کلیشهها حرکت میکند. هم بازجو آرام و متین است و هم زندانی. هر دو هدفی دارند و گام به گام و با سخنانی سنجیده سعی دارند که اهداف خود را جلو ببرند. در این جا صاحب اثر به درستی از طریق کلمات تضاد میان شخصیتهایش را نشان داده و از طریق همین تضاد نمایشش را جلو میبرد. مثلا در جایی شخصیت زن میگوید:«نگفتم.» و شخصیت مرد میگوید:«میگی.» از طریق همین دو کلمه ساده نسبت میان دو شخصیت مشخص میشود. شخصیت زن زندانی هم چندان پا بسته نیست. اگر بازجو از خانواده زن میپرسد، زن در مقام پرسشگر نیز از خانواده بازجو میپرسد و این چنین دیالوگ به دیالوگ وزنه قدرت میان دو شخصیت جابهجا میشود. اما با همه این ویژگیهای مثبت اجرای ناگزیر از مشکلاتی هم رنج میبرد.
هر چند که در نوشتن دیالوگها دقت بسیار زیادی شده است، اما دیالوگها نمیتوانند دادهای درباره شخصیتها یا مکان و زمان اجرا به ما بدهند. ما هر چند از طریق نشانههایی میفهمیم که مکان نمایش ایران است ولی زمان آن مشخص نیست. همچنین نمیفهمیم که شخصیت زن دقیقاً چه عقیدهای دارد که به زندان افتاده و چرا بر خواسته خود پا میفشرد. همچنین از اعتقادات بازجو و ویژگیهای اخلاقی او هم اطلاعاتی پیدا نمیکنیم. حالا شاید شما بگویید که مگر چه اشکالی دارد، باز هم دو شخص روی صحنه میتوانند به عنوان تیپ بازجو و زندانی نمایش را جلو ببرند.
مشکل اصلی جایی پیش میآید که نشانههایی که از دیالوگها برمیآید و همین طور لباس و ظاهر شخصیتها این حس را در ما به وجود میآورد که صاحب اثر اتفاقا عمدی در این عدم تعیین زمان، مکان و شخصیتها دارد و اتفاقا میخواهد شعاری بدهد و آن شعار این است که رابطه بازجو و زندانی در دو برهه مختلف تاریخ ایران هیچ تفاوتی با هم ندارد. حالا این شعار چه مشکلی دارد؟
فارغ از این که ما چه رویکردی به این گزاره داشته باشیم، برآمدن این شعار از دل یک اثر باعث میشود که ما به عنوان یک مخاطب نتوانیم در یک اثر کنکاش کنیم. منظورم از کنکاش این است که از چرایی کنش یک شخصیت بپرسیم و حتی پس از اجرا به این چرایی فکر کنیم و به کشفهایی تازه درباره شخصیت و اثر برسیم و سر شوق بیاییم. اما در نمایش ناگزیر اگر بپرسی که چرا شخصیت مرد با توجه به پوشش خاص خود چنین تسلطی به متون مقدس دارد و تسلط به متون مقدس چه ارتباطی با فضای بازجویی از یک زندانی دارد؟ تنها به شعاری میرسی که پیشتر از آن گفتم. برای آن که مشکلی را که از آن سخن میگویم با دقت و وضوح بیشتری تشریح کنم، از فیلم «مرگ و دوشیزه» استفاده میکنم که آن هم اقتباس از نمایشنامهای است و موقعیتی دارد شبیه به موقعیت ناگزیر. در فیلم مرگ و دوشیزه جای زندانی و بازجو عوض میشود. ما هم به طور دقیق مکان نمایش را میشناسیم و هم زمانش را و هم اطلاعاتی درباره تک تک شخصیتها به دست میآوریم. مثلا میفهمیم که شخصیت بازجو پزشک است، به شوبرت علاقه دارد و همین طور زن و بچه دارد. میفهمیم شخصیت شوهر زن، وکیل مجامع بین المللی است، هر چند انقلابی بوده ولی هیچ گاه زندانی نشده و اندکی هم ترسو و محافظهکار است. همین طور میفهمیم که شخصیت زن زندانی شده و شکنجههای طولانی پشت سر گذاشته و اکنون هم دچار افسردگی حادی است که میتواند قضاوتهایش را تحت تأثیر بگذارد. علاقه یک شکنجهگر که هم پزشکی حادق است و هم دوستدار موسیقی فاخر شوبرت، تعارضی به وجود میآورد که سوالی در ذهن مخاطب ایجاد میکند. مخاطب از خود میپرسد، به راستی خشونت چگونه در یک شخص به وجود میآید؟ نکند که علم و هنر به راستی نتوانند جلوی میل ویرانگر انسان را بگیرند؟ ایا میتوان گناه شکنجهگر را نه گردن او بلکه گردن موقعیتی که در آن قرار گرفته انداخت؟ و دهها پرسش دیگر که شما به عنوان مخاطب میتوانید با هر بار خواندن نمایشنامه یا دیدن فیلم از خود بپرسید و به درکهای متفاوتی برسید. حالا اگر این حرف را از من بپذیرید، میتوانیم بپرسیم که «مرگ و دوشیزه» چه چیزی دارد که «ناگزیر» ندارد؟
«مرگ و دوشیزه» انسان میآفریند. «مرگ و دوشیزه» موجودی میسازد با عواطف و نیازهای متعارض و این تعارض پرسش به وجود میآورد و از آن جایی که اثر درباره انسانهاست از یک منطقه مشخص در شیلی و از یک زمان خاص در زمان دستگیری پینوشه فراتر میرود و در هر نقطه دیگری از این جهان قابل بازسازی و بازخوانی است اما پای «ناگزیر» به دلیل تکبعدی بودن شخصیتهای که فقط زندانیاند و بازجو بر روی زمین میماند و راه را برای ما برای بازخوانی مجددش میبندد. این از بخش اول متن و اما بخش دوم.
در بخش دوم میخواهم به جای کلمه نامأنوس صاحب اثر از دوستم نام ببرم، امید. من و امید وقت بسیاری با هم گذراندهایم و گپها زدهایم و من از او متنها خواندهام. من دیدم که امید به مرور فهمید که زبان نمایشنامههاش ترجمهای است و به اهمیت و ظرفیت زبان پی برد. و دیدم که گلستان میخواند، خواندن تذکره الاولیا برایش جذاب شد و به ادبیات فارسی بیش از پیش توجه کرد. در این نمایش من پیشرفت شگفتانگیز او را در زبان دیدم. دیدم که با کلمات آهنگ ایجاد میکرد، دیدم که با تغییر دستوری کلمات بر روی صحنه کنش ایجاد میکرد و از این دیدنها بسیار لذت بردم.
همین طور من میدانستم که امید پیشتر علاقه به شخصیتهایی پرجنبوجوش و پرتحرک بر صحنه داشته و میدیدم که آرام آرام فهمیده که اگر حرکتی روی صحنه انجام میشود، باید دلالتی داشته باشد و تصمیم گرفته که شخصیتهایش اعمالی سنجیده انجام دهند. و من در روز اجرا با حرکات بازیگرها میدیدم که امید میل پیشین خود را سرکوب کرده و به خود اجازه داده که گزینههای بهتری برای پیشبرد اثر به ذهنش برسد و آنها را اعمال کند.
در کل که امید جان، دوست من از این که هنر برایت جدی است، از این که میجنگی، از این که خود را نقد میکنی، از این که در اعتقاداتت صادقی، با همه اختلاف نظرهایی که با تو دارم، به تو تبریک میگویم که به گمانم گام بلندی برداشتهای و از ته دلم آرزو میکنم که تماشاگران بسیاری آثارت را ببینند و بیش از پیش از ساختن لذت ببری.