
خیلی وقت بود که دوست داشتم، نمایش «بر زمین میزندش» را ببینم اما فرصت نمیشد تا این که در اولین فرصت به دست آمده، بلیتی در بالکن خریدم و به دیدنش رفتم. ده دقیقهای از زمان معین گذشت تا این که صدایی آمد و گفتند بروید سر جایتان بنشینید که چون تماشاگران زیاد بودند باز حدود ده دقیقهای طول کشید که همه نشستند و نمایش آغاز شد.
نوشتن درباره نمایش بر زمین میزندش کار سختی است و من میخواهم در انتها به پاسخ چرایی این سختی برسم. مخلص کلام من این است، نمایش بر زمین میزندش پر است از ایدههای اجرایی جذاب که پیوند منسجمی در یک روایت ندارند. حالا منظورم چیست؟ نمایش در قابی میگذرد که حضور یک بازیگر در آن ثابت است. در میانه این قاب گاوی سلاخی شده است و در برهههای مختلف نمایش بازیگرانی وارد صحنه و پس از مدتی از آن خارج میشوند. قاب حول محوری افقی میچرخد و این چرخش تواناییهای بدنی بازیگران را به رخ میکشد. همچنان که قاب میچرخد، بازیکران موقعیت خود را در صحنه حفظ میکنند. دیدن همین چرخش صحنه و همین طور واکنشی که بازیگران به این چرخش دارند، از جذابیتهای نمایش است که ما را در صحنه نگه میدارد ولی بیایید از این ایده جذاب گذر کنیم و بپرسیم که چرا این قاب میچرخد و چه دلالتی در نمایش دارد؟
راستش را بخواهید پاسخ به این سوال چندان مشخص نیست. شخصیت اصلی نمایش که در بخش دیگری به پرسش از هویت آن میرسیم، به همراه شخصیت دیگری که چراغی بر سینه دارد، در تاریخ جابهجا میشوند و همگام با این جابهجایی صحنه میچرخد. اما موقعیتهایی دیگری هم وجود دارد که بدون جابهجایی در تاریخ قاب میچرخد و به همین دلیل چندان دلالت این چرخش در صحنه مشخص نمیشود.
در هر کدام از این چرخشها شخصیتی روی صحنه میآید که میتوان از آنها به مردی سومری، آوازخوانی ایرانی و درویش اشاره کرد. اجرای آواز مرد آوازهخوان بسیار گوشنواز و جذاب است. شوخیهایی که با درویش و مرد سومری هم میشود، مخاطب را سر شوق میآورد ولی باز سوالی در ذهن مای مخاطب شکل میگیرد که چرا این افراد وارد صحنه میشوند و با شخصیت اصلی دیالوگ میکنند و دلالت حضور آنان در نمایش چیست؟ راستش را بخواهید باز هم پاسخ به این سوال مشکل است. برای پاسخ به این سوال باید بدانیم که شخصیت اصلی چه نیتی در احضار آنان به صحنه دارد و با دیالوگ با آنان چه چیزی را دنبال میکند که باز در صحنه هیچ پاسخی به این سوال داده نمیشود. گاهی شخصیت اصلی نماینده مرگ است، گاهی فردی فرازمانی و فرامکانی است که آدمیان را به بازی میگیرد و گاه انسانی میراست و هیچ گاه در صحنه هویت مشخصی پیدا نمیکند. در نتیجه به همان حرف ابتدایی میرسم که هر چند هر کدام از این ایدهها به تنهایی جذاب هستند ولی پیوند منسجمی در یک روایت ندارند و ما نمیفهمیم که چرا باید نمایش را دنبال کنیم و اصلا موضوع سر چیست؟
تا این جا من اثر را به دلیل عدم انسجام آن نقد کردم ولی بیایید طرف دیگر میز بنشینیم و تلاش کنیم از آن دفاع کنیم. میتوانیم بگوییم که مگر همه آثار باید در نهایت به روایتی منسجم برسند ما جریانهایی پست مدرن در هنر داریم که اتفاقاً از شاخصههای آنان همین عدم انسجام و همین استفاده کلاژگونه از آثار پیش از خود است و در این نمایش نیز همه این شاخصهها را میبینیم. به نظرم این دفاع تا حدی میتواند از یکپارچگی اثر دفاع کند ولی باز سوالی به وحود میآورد و آن سوال این است که پس چگونه باید با این اثر برخورد کرد؟ بیایید قبول کنیم که نیازی نیست، یک اثر روایتی منسجم داشته باشد اما باید حس، معنا یا تجربه ای را منتقل کند تا از دیگر پدیدههایی که تصافی به وجود آمده اند متمایز شود.
به نظرم «برزمین میزندش» معنایی منتقل نمیکند چرا که هر چند میتوان گفت موقعیتهای روی صحنه حول مفهوم زمان شکل میگیرند ولی هیچ درک تازهای از این مفهوم به ما نمیدهد و ما صرفا مدام کلمه «زمان» را میشنویم. به نظرم نمایش هیچ حسی را هم به مخاطب منتقل نمیکند چرا که ما هیچ درکی از اتفاقاتی که روی صحنه میافتد نداریم و با کشتهشدن و نجات یافتن شخصیتها احساس خاصی به سراغمان نمیآید اما تجربهای به ما منتقل میشود و آن تجربه چیدهشدن عناصری چون آواز، مواجهه بدن بازیگران با قاب چرخان، المانهای فرهنگ شرقی و مورادی این چنین است ولی آیا این تجربه برای ارزشمندی یک اثر نمایشی کافی است؟ راستش را بخواهید نمیدانم و به همین دلیل نظردادن درباره این نماش کار سختی است.
خلاصه که «بر زمین میزندش» یکی از آثار مهمی است که این روزها روی صحنه میرود و اگر دوست داشتید، میتوانید به دیدنش بروید.