میرستوده
خواندن ۶ دقیقه·۱ ماه پیش

درباره نمایش خانه وا ده

درباره نمایش خانه وا ده

نمایش خانه وا ده مساوات را در مجموعه لبخند دیدیم با پدرام و کاوه و علی. کاوه جدا بلیت خریده بود و به من گفت که بیایم. من هم دیدم زمانش مناسب است، بلیت خریدم. پدرام هم خرید و علی که برای روز دیگری بلیت خریده بود، بلیت خود را عوض کرد و با ما آمد. با این حال من و کاوه و پدرام در صندلی‌هایی نزدیک به هم نشسته بودیم و علی آن طرف‌تر در ردیفی دیگر بود. پیش از شروع نمایش مسئولان سالن تماشاگران را راهنمایی می‌کردند که در صندلی خود بنشینند، همچون هر نمایش دیگری. ولی در این نمایش وظیفه دیگری هم داشتند، نگهبانی از خط سفیدی که دور تا دور صحنه کشیده شده بود و هر از چندگاهی تماشاگر آشفته‎ای به روی آن پا می‌گذاشت و صدای «آقا آقا» یا «خانوم خانوم» مسئولان سالن بلند می‌شد. به هر حال تماشاگران به سلامت نشستند و خط سفید با کمتری پاخوردگی ممکن همچنان سفید ماند. نور ما رفت و نور صحنه آمد.

پیش از هر چیز، به روی صحنه رفتن کاری از مساوات بسیار اتفاق مهمی بود. پس از اتفاقاتی که شما از من آن‌ها را بهتر می‌شناسید، فضای هنری ایران تغییرات بسیاری کرده است. در آن برهه بسیاری از هنرمندان نامی عرصه نمایش دیگر حاضر نشدند تا کارشان به روی صحنه‌های عمومی برود. آیا بی کار ماندند؟ نه! برخی از آنان مهاجرت کردند، برخی رو به شیوه‌های دیگری از نمایش دادند و برخی هم همت خود را در تربیت هنرآموزان به کار بستند. بررسی این تحولات از نظر تخصصی در توان من نیست، هر چند روزی درباره مشاهداتم خواهم نوشت ولی در این جا جای ذکر همان مشاهدات هم نیست که مطلب ما درباره موضوع دیگری است. ولی این مقدمه کوتاه را گفتم که بگویم، مساوات هم از جمله همان هنرمندانی است که کوشید در این برهه به تربیت هنرآموزانی بپردازد که در طول شش ماهه اخیر اجراهای مختلفی را از آنان دیدیم. اجراهایی که می‌توان از میان آن‌ها به «به‌زور» و «بازسازی» اشاره کرد. «خانه وا ده» بازگشت خود استاد به صحنه بود و درس‌هایی داشت برای نوآموزان و شاگران خود استاد.

نمایش «خانه وا ده» موقعیتی دراماتیک دارد. به این معنا که شخصیت‌های روی صحنه با مسئله‌ای روبه‌رو می‌شوند و می‌کوشند، به نحوی مسئله خود را پشت سر بگذارند. در هر قسمت از نمایش ما می‌بینیم که یکی از شخصیت‌ها به وجود واقعیتی که خانواده به آن اذعان دارد، مشکوک می‌شود و این موضوع مسائلی را پیش می‌آورد. این موقعیت نیز نه از طریق ارجاع به بیرون از صحنه که در خود صحنه شکل می‌گیرد. از طرف دیگر صاحب اثر چه در مقام نمایشنامه‎نویس و چه در مقام کارگردان تلاش می‌کند که شخصیت‌های متمایزی بسازد و آنان را به ما بشناساند. هر کدام از شخصیت‌ها زبان مختص به خود را دارند. شخصیت مادر انتهای همه سخنانش «نه؟» می‌گوید. پدر برخی از کلمات را دو بار تکرار می‌کند، «تو توی صورت برادرت عطسه عطسه کردی؟». مادربزرگ و پدربزرگ شوخی‌های تکراری خود را دارند و ... . تمایز شخصیت‌ها در زبان خلاصه نمی‌شود، آن‌ها لباس‌هایی کاملا متمایز از دیگری پوشیده‌اند. در نتیجه مساوات در طول اجرا هم به ساخت موقعیتش حساس است و هم به ساخت شخصیت‌هایش. از طرف دیگر اجرا و نمایشنامه در تم خود اشتراکاتی با هم دارند. موضوع اصلی نمایش درباره واقعیت و وانمود است و ما این وانمودکردن را در اجرا نیز می‌بینیم با وجود شخصیت‌هایی چون زن، دختر و مادربزرگ همه بازیگران مرد هستند و همین طور در گریم شخصیت‌ها برایشان ماسکی سفید کشیده شده که به نظرم تأکیدی است به نمایشی‌بودن رفتارها که تم اصلی نمایشنامه است. حالا که این همه درباره انسجام اثر و خوبی‌هایش گفتم با تمام احترام باید بگویم که من مشکلاتی با نمایش داشتم اما چه مشکلاتی؟ در یک جمله اگر بخواهم از دید مؤلف بگویم، به نظرم صاحب اثر دیدگاه خود را زیر سؤال نمی‌برد و اگر بخواهم از منظر اثر بگویم باید بگویم که از امکاناتی که موقعیت پدید می‌آورد، به خوبی استفاده نمی‌شود. حالا همه این‌هایی که گفتم یعنی چه؟

نمایش از جایی شروع می‌شود که پدر برای خانواده هواپیمایی خریده و پسر بزرگ آن را نمی‌بیند. در حالی که همه برآنند که هواپیما قابل دیدن است. خانواده به خاطر جرم نابخشودنی پسر بزرگ تصمیم می‌گیرند که او را هم دیگر نبینند. پسر بزرگ بیکار نمی‌نشیند و تلاش می‌کند دیگرانی را هم با خود همراه کند. اعضای خانواده در اوقات فراغت با هم تنیس بازی می‌کنند با راکت و توپی نادیدنی. پسر بزرگ‌تر به دست برادر و خواهر کوچکتر خود راکت و توپ واقعی می‌دهد و آن‌ها را برمی‌انگیزد تا با او همراه شوند و به واقعیت ملموس تن دهند. آنان نیز به خصوص خواهر کوچکتر با نظر برادر همراه می‌شوند و راکت و توپ واقعی را به دست می‌گیرد. در این جای نمایش ما می‌فهمیم که گویی واقعیتی وجود دارد که اعضای خانواده نمی‌خواهند آن را ببینند. حالا می‌پرسیم چرا؟ و اگر خانواده هنوز اصرار دارد که واقعیت نادیدنی آن‌ها مطلوب‌تر از واقعیت ملموس پسر بزرگ است، باید برای توجیه عقیده خود استدلال محکمی بیاورند تا موقعیت به مرحله بعدی برود اما آنان چنین نمی‌کنند. آنان هیچ استدلالی ندارند و به نظرم در این جاست که به دلیل عدم تغییر نسبت میان پسر بزرگتر و خانواده نمایش تمام می‌شود و ما صرفا دست و پا زدن عده‌ای بی‌خرد را روی صحنه می‌بینیم که در حال فروپاشیدن هستند. راستش را بخواهید تطویل چیزی که مخاطبان از مدت‌ها قبل آن را فهمیده‌اند، کمی حوصله‌سربر است.

در این جا مشکلات دیگری هم به وجود می‌آید. ما فهمیده‌ایم که دختر و پسر بزرگتر دیگر به واقعیت ملموسی که مای تماشگر هم آن را می‌بینیم، اعتقاد پیدا کرده‌اند اما در برخی از صحنه‌ها غذایی می‌خورند که نادیدنی است و حتی به میزی شک می‌برند که ما هم آن را می‌بینیم. این اتفاق باعث می‌شود، منطقی که در طول اجرا برای مخاطب ساخته شده از میان برود، بدون این که منطق جدیدی ساخته شود. همین موضوع باعث می‌شود که مخاطب بیندیشند که چرا صاحب اثر در انتهای صحنه چنین رودست‌هایی را به مخاطب می‌زند؟ تنها پاسخش به نظرم این است که مخاطب را غافلگیر کند و به او بگوید :«دیدی؟! اون چیزی که تو فک می‌کردی نبود.» ولی همان طور که گفتم این حربه نه تنها کمکی به اثر نمی‌کند که انسجام درونی نمایش را از میان می‌برد.

پس از نمایش من و علی و کاوه و پدرام در کافه‌ای نشستیم و از نمایش گفتیم. علی هم به درستی اشاره کرد که در طول اجرا بسیار از پرسش‌ها بی‌پاسخ می‌ماند. مثلا ما حق داریم بپرسیم که چرا پسر بزرگتر اولین نفر بود که واقعیت خانواده را زیر سوال برد؟ مگر چه تفاوت شخصیتی یا روانی با دیگران داشت؟ ما در طول اجرا پاسخی در این زمینه نمی‌یابیم یا چرا شخصیت دختر با برادر بزرگ همراه شد در حالی که در همان صحنه آغازین با برادر بزرگ اختلاف پیدا کرده بود؟ در این زمینه هم پاسخی نیافتیم. پدرام هم چیزهای دیگری گفت که قابل پخش در عرصه عمومی نیست. پس از هم‌صحبتی درباره نمایش، از خانواده‌هایمان حرف زدیم و از هنجارهایی که با آن سر و کله می‌زنیم و در نهایت هم نمی‌دانیم که آیا حرف‌های ما واقعیت دارد و این هزینه‌هایی که می‌دهیم می‌ارزد یا خانواده‌هایمان راست می‌گویند که در آینده به خاطر کله‌شقی‌هایمان روزی سرمان به سنگ خواهد خورد.

شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید