
مهلا به من پیام داد که آن نمایشی که قریب به سالی است با گروهی آن را تمرین میکند، به روی صحنه میرود و اگر دوست دارم، به دیدنش بیایم و من هم که از فعالیت دوستانم گل از گلم میشکفد، دعوتش را به جان پذیرفتم و با علی رفتیم که کارش را ببینیم. به مجموعه که رسیدیم، جمعیت مشتاقی پشت درهای سالن نمایش تجمع کرده بودند و من در آن جمع نیما را دیدم. علی هم آمد و ما را دید. از فشار جمعیت نفس تنگی گرفتیم که ناممان را خواندند و به عنوان مهمانانان اجرا وارد سالن داشتیم. از آن جایی که من از ابتدا و حتی از پیدایش ایده اجرا در جریان نمایش بودم، این نوشته را به دو بخش تقسیم میکنم، اول درباره نمایشی که دیدم، مینویسم و بعد درباره فرایندی که صاحب اثر، مهلا، نمایش را در طی آن به سرانجام رساند.
صاحب اثر سه بازیگر داشت و تصمیم داشت، بر اساس این سه بازیگر نمایشنامه ایوانف را اجرا کند و به همین دلیل بر روی سه شخصیت اصلی ایوانف دست گذاشت، ایوانف، آنا و لووف، پزشک آنا. در نمایشنامه اصلی این سه شخصیت رابطه پرتنشی دارند، آنا ایوانف را دیوانهوار دوست دارد و همچنین بیماری سختی دارد که میتواند جان او را بگیرد. ایوانف فرد ورشکستهای است که برای بهبود وضعیتش کاری نمیکند و لووف پزشک آناست که سعی میکند آنا را نجات دهد و چون دل آنا را در گروی ایوانف میبیند، تلاش میکند تا ایوانف را سر عقل بیاورد. این مسائلی است که ما در نمایشنامه با آنها مواجه میشویم ولی باز هر کدام از کنشهای شخصیتها در ما پرسشی را برمیانگیزند که چرا آنان چنین میکنند. چرا لووف به این میزان برای آنا تلاش میکند؟ آیا او هم آنا را دوست دارد؟ یا صرفا چون یک پزشک است؟ چرا ایوانف در قبال آنا دست به کاری نمیزند؟ چون دیگر عاشق آنا نیست؟ آیا عاشق دختر دیگری شده؟ بیایید این پرسشها را همین جا رها کنیم و به نمایش برسیم.
نمایش با مراقبه ایوانف شروع میشود، صدایی در سالن پخش میشود که صدای آناست و متنش شبیه به متنهایی است که برای مراقبه میشنوند. مدتی میگذرد که لووف به صحنه میآید و اسلحهای که در مقابل ایوانف است، بر میدارد و رو به او میگیرد. تا همین جای نمایش اگر شما پیشزمینهای از نمایش ایوانف را ندانید، نمیتوانید بفهمید که چرا لووف چنین میکند؟ ولی اگر نمایشنامه را خوانده باشید میفهمید که لووف به صحنه آمده تا احتمالا آنا را از شر ایوانف راحت کند و چرا ایوانف مراقبه میکند و اسلحهای روبهروی خود دارد؟ با توجه به نمایشنامه احتمالا برای این که در دوگانهای است که خود را از این زندگی راحت کند یا باز ادامه دهد. این جا اولین مشکل نمایش نمایان میشود. نمایش خودبسنده نیست و برای فهمیدنش نیاز داریم آن را با پیشدانستههایمان از نمایشنامه بسنجیم. ولی بیایید با اثر همدلی کنیم و بگوییم که شاید صاحب اثر میخواهد با این ارجاعات معنای جدیدی برای ما بسازد و نسبتهای جهان نمایشنامه را تغییر دهد. پس ما از صحنه نخست و با توجه به نمایشنامه میفهمیم که لووف انگیزهای برای قتل ایوانف دارد ولی با توجه به این که تفنگش را زمین میگذارد و او هم به مراقبه میپردازد، با توجه به پیشدانستههایمان از نمایشنامه حدس میزنیم که احتمالا برای این که لووف چندان شخصیت با دل و جرئتی نیست.
در این جا آنا هم به صحنه اضافه میشود و مونولوگی میگوید. اسلحه را در حالی که انگار در هشیاری نیست بر میدارد و لووف تلاش میکند تا سر اسلحه نزدیک به ایوانف باشد و مدتی این چنین ایوانف فرار میکند و لووف و آنا به دنبال ایوانف میروند. از این صحنه میتوان پرسید که چرا ایوانف زودتر آنا را بیدار نمیکند؟ چرا وقتی بیدار شد از قصد لووف به آنا نمیگوید و ...؟ از این جا دیگر موقعیت اولیه نمایش یعنی تضاد میان ایوانف و لووف ادامه پیدا نمیکند و صحنه به صحنه رقص آنا و ایوانف تبدیل میشود. رقصی با حرکات نرم بازیگران که در میانش نشانههایی از تنش میان آنا و ایوانف دیده میشود. باز این جا ما میپرسیم که چرا چنین است و برای پاسخش باید برگردیم به نمایشنامه و پاسخ دهیم که احتمالا رابطه آنا و ایوانف رابطهای همراه با عشق و نفرت است ولی باز چرا چنین رابطهای میان آن دو وجود دارد، پاسخش نه در صحنه که در نمایشنامه قابل جست و جو است. آنا بعد از رد و بدل دیالوگی ایوانف را از صحنه بیرون میکند و نمایش جایی تمام میشود که آنا شبیه به ایوانف در ابتدای نمایش روی زمین مراقبه میکند و دیالوگهایی میگوید که انگار به این که شخصیتی روی صحنه است، خودآگاه شده و لووف هم احساسات خود را به انگلیسی به آنا میگوید و کنار او به حالت مراقبه مینشیند و به عنوان موسیقی مراقبه این بار صدای ایوانف پخش میشود با همان متن آغازین.
مهمترین تفاوت نمایش روی صحنه و نمایشنامه جایی است که در نمایشنامه آنا وقتی ایوانف را در کنار زنی دیگر میبیند، میمیرد ولی در نمایش نه تنها به سردی ایوانف واکنشی نشان نمیدهد که حتی او را از صحنه بیرون میکند. در واقع با توجه به این پایانبندی، نمایشی که میبینیم بیشتر درباره آناست و نه ایوانف. این جا چند مشکل به وجود میآید. یکی این که نمایش پر شده از موقعیتهایی که پیش نمیروند و این پیش نرفتن موقعیتها باعث میشود که مسئلهها و شخصیتها را نتوانیم به درستی در صحنه به طور مستقل بشناسیم. ولی بیایید باز از نمایش دفاع کنیم.
اگر یادتان باشد، در همین ابتدای متن گفتم که وقتی نمایشی این چنین وابسته به اطلاعات ما از متن اصلی است باید بتواند در انتها از طریقی موقعیتی که در صحنه میسازد نسبت تازهای با نمایشنامه برقرار کند. پایانبندی نمایش میتوانست شروع خوبی برای چنین نمایشی باشد. یعنی فرض کنید، سوال ما از متن این میشد که اگر آنا با همه مختصاتی که از او میشناسیم که مریض است و دیوانهوار ایوانف را دوست دارد، تصمیم بگیرد هنگام دیدن خیانت ایوانف به جای مردن ایوانف را طرد کند، چه اتفاقی میافتاد؟ و آنا از کجای نمایشنامه باید تلاش میکرد تا تصمیمات خود را تغییر دهد؟ و باید چه تصمیماتی میگرفت؟ به نظرم سوالات مذکور میتوانست رویکرد جالبی در مواجهه با نمایشنامه ایوانف باشد. رویکردی که میخواهد دنیای ایوانف را از دید آنایی ببیند که این بار قویتر شده و میتواند بر احساساتش غلبه کند. حرفمهایم را در این بخش خلاصه میکنم.
به نظرم صاحب اثر با توجه به داشتههایش چه از نظر بازیگر و چه از نظر فضا شخصیتهای درستی از نمایشنامه را انتخاب کرده تا بتواند روایتی از ایوانف را ارائه دهد. همچنین به نظرم موقعیتهای انتخابشده هم میتواند نسبت شخصیتها را با توجه به پیشدانستههایمان از نمایشنامه به درستی بازنمایی کند ولی مشکل این جاست که موقعیتها پیش نمیروند و پایانبندی که میتوانست سوال اصلی صاحب اثر در مواجهه با اثر چخوف باشد، در انتها آمده و خیلی سریع تمام میشود. ولی بیاید نگاهی هم به فرایند ساختن نمایش ایوانف کنیم و این که من با دیدن این نمایش از دوستم چه چیزهایی آموختم.
صاحب اثر کارش را با سه بازیگر شروع کرد و نمایشنامهای را برای اجرا انتخاب کرد که اتفاقا شخصیتهای زیادی دارد. او دست روی مسائلی از نمایشنامه گذاشت که بتواند نمایشنامه ایوانف را با همین سه بازیگر روایت کند. درس اولی که از او یاد گرفتم این بود که میتوان به جای آن که هدف از اجرا نمایش تام و تمام یک نمایشنامه باشد، هدف اجرا میتواند به روایتی در صحنه تبدیل شود. ما باید اجرای درستی به صحنه ببریم و باید برای آن به تواناییهای بازیگرانمان و فضایی که در اختیار داریم دقت کنیم و حتی آن را در اولویت قرار دهیم. به نظرم این موضوع برای صاحب اثر یکی از مهمترین تجاربی است که در آینده کاری خود میتواند از آن استفاده کند. درس دیگر این است که من تمرینهای این گروه نمایشی را دیده بودم و اجرای نهایی به نظرم بسیار بهتر از آن تمرینه بود. این موضوع هم نشان میدهد که صاحب اثر در این مدت اثر خود را نقد کرده، به انتقادات دیگران بها داده تا چنین نتیجهای حاصل شده. درس دیگری که از صاحب اثر گرفتم این بود که نمایش حاضر پس از ماهها تمرین حاصل شده و من میدانم در این مدت چه صاحب اثر و چه گروه با سختیهای زیادی دست و پنجه نرم کردند ولی کم نیاوردند و ادامه دادند و ایدههای خود را روز به روز بهتر کردند و نتیجهاش را هم دیدند و برای یادگرفتن این درسها از دوست عزیزم ممنونم.
در کل برای صاحب اثر، دوستم، مهلا بهترین آروزها را دارم و همین طور برای مایی که سرمان برای هنر درد میکند، آرزو میکنم هر روز بیشتر از دیروز درد بگیرد و خوب نشود و برای شگفتی هنر و برای درخشش چشمانمان هر روز بیشتر از قبل به جان هم بیفتیم و جان بیفزاییم.