ویرگول
ورودثبت نام
میرستوده
میرستوده
خواندن ۱۲ دقیقه·۲ ماه پیش

درباره نمایش گلن گری و گلن راس


چند روزی از پادگان مرخصی گرفته بودم و با خود گفتم که این روزهای تنهایی و بیکاری را با دوست شفیق خود بگذرانم و سری به سالن‌های تئاتر بزنم و دیداری تازه کنم. در سایت‌های بلیت‌فروشی گشتم و به نمایش گلن گری و گلن راس برخوردم که بر اساس نمایشنامه‌ای از دیوید ممت به روی صحنه می‌رفت. به دوستانم پیام دادم که آن‌ها هم بیایند و تنها نباشم. علی که پایان‌نامه‌اش را در زمینه کارگردانی تئاتر می‌نویسد، گفت با سالن‌های تئاتر قهر است و نمی‌آید. کاوه هم هر چند با شنیدن پیشنهادم این پا و آن پا کرد ولی گفت اگر بادی بوزد و کلاهش را در سالن‌های تئاتر بیندازد، آن را برنخواهد داشت. وقتی دوستانم یکی پس از دیگری پا واپس کشیدند، با خود گفتم که پنجشنبه، روز اجرا، برنامه‎‌ای برای خود در نظر می‌گیرم و از تنهایی‌ام لذت می‌برم. با خود گفتم که ساعت پنج عصر به کافه محبوبم می‌روم و قهوه‌ای می‌نوشم و از آن جا با قدم‌هایی آرام در حالی که از موسیقی برگ‌های درختان به رهبری وزش نسیم عصرگاهی لذت می‌برم به خانه هنرمندان می‌رسم و اثر را می‌بینم.

پنجشنبه، ساعت پنج عصر من نه در کافه محبوبم که در رخت خواب بودم، به سقف سفید بالای سرم نگاه می‌کردم و در سرم همه ناسزاهایی که بلد بودم و می‌توانستم از ترکیب دیگر واژه‌ها بسازم، نثار خود می‌کردم. با خود می‌گفتم، آخر این چه فکری بود که به سرم زد، چه کسی حوصله دارد، تئاتر ببیند و ... . با این وجود کمر همت را محکم بستم. رخت خانه را درآوردم و لباس بیرون پوشیدم و رهسپار خانه هنرمندان شدم. و چون دیر شده بود یا داشت دیر می‌شد، فاصله خانه تا ایستگاه اتوبوس، ایستگاه اتوبوس تا متروی طالقانی، متروی طالقانی تا خانه هنرمندان را سراسیمه می‌دویدم و در طول راه به جای موسیقی برگ درختان و ضرب قدم‌های عاشق‌پیشگان که دست در دست یگدیگر به سویی می‌رفتند، صدای هِن هِن نفس‌هایم را می‌شنیدم. به خانه هنرمندان که رسیدم و پله‌های پرشمارش را برای رسیدن به سالن انتظامی درنوردیدم، بینی‌ام خارید. دست به جیب‌های شلوارم کشیدم و دستمالی در جیبم نبود. یک عطسه، دو عطسه، سه عطسه. در حالی که پنج دقیقه تا شروع تئاتر مانده بود، عطسه‌ها یکی پس از دیگری از راه می‌رسید. به دستشویی رفتم تا به هر ترتیبی شده، جلوی این مهمانان ناخوانده را بگیرم. بیست و یک عطسه، بیست و دو عطسه بیست و .. . سر عطسه بیست و چهارم بود که من برتری نوع انسان را به رخ عطسه کشاندم و با بینی سرخ‌رنگ متورمی از دستشویی بیرون آمدم. بیرون از دستشویی سه خانم را دیدم که نگاهی به روی پریشان من می‌کردند، نگاهی به تابلوی دستشویی و نگاهی به دستشویی. آن‌ها گفتند که باید دستشویی دیگری هم در این ساختمان باشد و رفتند.

در کنار آن سه خانم، سه خانم دیگر هم بودند که یکی از آن‌ها شالی سرخ به سر بسته بود. دیگری پیرهنی سفید به تن داشت و آن یکی کیفی کرم‌رنگ. برای آنان تابلوی دستشویی موضوعی شده بود که یخ میان خود را آب کنند. خانمی که شال سرخ به سر بسته بود، می‌گفت که چرا نام دستشویی را خلوتگاه گذاشته‌اند و می‌خندید. خانمی که کیف کرم بر دوش داشت، می‌گفت که چرا شکلک مرد و زنِ تابلوی دستشویی به چنین شیوه‌ای کنار هم گذاشته شده است، نکند این جا برای کار دیگری خلوت می‌کنند و سه نفرشان با هم می‌خندیدند. خانمِ پیرهن سفید می‌گفت که بی‌گمان دستشویی تنها پوششی است و این اتاق مصارف دیگری دارد؛ و سه تایی بلندتر می‌خندیدند.

درها ساعت هفت و پنج دقیقه باز شد و تماشاگران در سالن نشستند و من کنار آقا و خانمی نشستم که آنان نیز تنها بودند. زمانی گذشت که تماشاگران در صندلی خود جا خوش کردند و در این مدت مانند دیگر نمایش‌ها موسیقی پخش می‌شد و دختر خردسال مسئول سالن که با کش‌های صورتی‌رنگ موهای بورش را خرگوشی بسته بود، به ضرب موسیقی بالا و پایین می‌پرید و نگاه‌ها را با لبخندی به سمت خود می‌کشید.

نور ما رفت و نور صحنه آمد. نمی‌دانم شما نمایشنامه را خواندید یا نه، ولی من نخوانده‌ام. پس هر آن چه درباره آن می‌گویم، از نمایشی است که دیدم. موقعیت نمایش گلن گری و گلن راس خیلی جذاب است. شخصیت‌های نمایش فروشندگان املاک هستند که می‌خواهند با فروش بیشتر در صدر فهرست فروشندگان بنگاه قرار بگیرند و به این ترتیب جایزه بزرگ را از آن خود کنند. چنان که می‌دانید، فروشندگان و به خصوص فروشندگان املاک که معاملاتی را با رقم‌های کلان می‌بندند باید توانایی بالایی در اقناع دیگران داشته باشند. حالا موقعیتی را تصور کنید که فروشندگان املاک برای پیشبرد اهدافشان باید یکدیگر را قانع کنند. دکور صحنه هم چهار کرکره بود با دو میز، یک مبل سیاه در میان صحنه، یک میز کوچک سفید روبه‎رویش و تابلویی بالای مبل که در آن نام فروشندگان املاک را نوشته بودند. بازیگران در هر صحنه با تغییر موقعیت این اشیا نسبت به یکدیگر مکان صحنه را تغییر می‌دادند.

پیش از آن که پیشتر برویم، می‌خواهم کمی درباره اشیای روی صحنه و نسبتشان با هم بنویسم. به نظرم اشیا به جز این که وسیله‌ای برای نشستن و همین طور تغییر مکان صحنه باشند، کارکرد دیگری نداشتند. منظورم از کارکرد دیگر این است که معنا یا حسی را نمی‌ساختند. به عنوان مثال من هیچ گاه نفهمیدم که چرا فاصله دو میز از یکدیگر به این اندازه زیاد است. هر چند که می‌توان گفت، سالن انتظامی صحنه عریضی دارد اما فاصله زیاد بین این دو میز باعث می‌شد که در صحنه‌های تنش‌آمیز مخاطب واکنش‌های یک طرف دعوا را از دست بدهد و دیگر این تنش تأثیرگذار نباشد. شیء دیگری که در موقعیت نمایش بسیار مهم بود ولی تقریبا هیچ کارکردی نداشت، تخته سیاه وسط صحنه بود که همه می‌خواستند در فهرست آن به جایگاه بالاتری دست یابند اما صرفا وسط صحنه بود و بازیگران بی‌اعتنا از کنار آن می‌گذاشتند. در طول اجرا از موسیقی و نور استفاده خاصی نشده بود که البته به نظرم تصمیم درستی بود. زمانی که می‌بینیم، نیازی به موسیقی و نور ویژه‌ای نداریم، چرا باید صحنه را شلوغ کنیم؟ هر چند که کارگردان تصمیم گرفته بود، در این اجرا به جای نور، دکور ویژه و موسیقی از خود بازیگران برای انتقال حس و معنا استفاده کند اما در این اجرا بازیگران شیء دیگری نیز به دست داشتند که کارگردان حساب ویژه‌ای بر روی آن باز کرده بود و آن چیزی نبود مگر سیگار. و سیگار قرار بود که به بازیگران کمک کند تا راحت‌تر به ایفای نقش خود بپردازند.

در صحنه‌ای که دو شخصیت بر صحنه بودند و یکی از آن‌ها قصد داشت، دیگری را برای انجام کاری اغوا کند، شخصیت عصبی و پریشان یکی پس از دیگری سیگار دود می‌کرد که دودش در بینی متورم سرخ‌رنگ بخت‌برگشته من می‌رفت و در بینی‌ام هوای عطسه‌های بی‌پایان را برمی‌انگیخت. من تمام همت خود را به کار بستم که در طول صحنه از عطسه‌های پرشمارم جلوگیری کنم که صحنه به پایان رسید و نور صحنه رفت. بازیگران اشیای روی صحنه را برای اجرای پرده بعدی آماده کردند که دوباره نور صحنه آمد اما علاوه بر بازیگران و دکور، تماشاگران زنی را دیدند که دست به دیوار گرفته بود. من در ابتدا گمان کردم که یکی از بازیگران صحنه است اما زن همچنان دست به دیوار می‌کشید تا در خروجی را پیدا کند و بازیگری که به زن نزدیک‌تر بود، دیالوگ می‌گفت و آرام آرام به سمت زن می‌آید که به او کمک کند. زن دیگر آرام آرام حرکت نمی‌کرد و بی‌حرکت ایستاده بود. بازیگری که به زن نزدیک‌تر بود، دستی در هوا چرخاند و گفت که نمایش را نگه دارند. با گفتن این جمله زن ناگهان بر زمین افتاد.

با افتادن زن هر کس به طرفی می‌دوید و در این میان جملاتی نیز شنیده می‌شد از این جمله که به اورژانس زنگ بزنید، آب قند بیاورید و ... ؛ و زن همچنان بر زمین افتاده بود. من هم که در سوی دیگر صحنه نشسته بودم، همراه با خانم تنهایی که کنارم نشسته بود، سر کشیده بودیم تا ببنیم چه پیش می‌آید و تنها کفش‌های زن را می‌دیدیم که بی‌حرکت بود. در این جا نمایش دیگری با حضور حاضران سالن در چگونگی مواجهه با موضوع زنِ بر زمین افتاده شکل گرفت. گروهی بدون آن که از سر جایشان بلند شوند، به سمت محل حادثه سر می‌کشیدند و زیر لب نُچ‌نُچ می‌کردند و تأسف می‌خوردند، نخست به حال زنی که بی‌حرکت بر زمین افتاده و سپس به دلیل دیرآمدن نیروهای امدادی. گروهی دیگر از جای خود بلند شدند تا حال و اوضاع زن را ببینند که از آن جمله دختری بود، با موهای سیاه بلند فر و لباسی به رنگ موهایش. وقتی پایین آمد و بالای سر زن رسید، پسری نیز دوان دوان پله‌ها را یکی پس از دیگری درنوردید و با کلاه کپ و گوشواره‌هایی بر گوشش و لباسی به رنگ موهای بلند فر دختر، به پیش دختر و بالای سر زن رسید و با هم برای زن همدردی کردند. گروهی دیگر از جمله پیرمردی که پیرهنی سفید با نوارهای خاکستری‌رنگ داشت همراه با کناری‌اش که خانم مسنی بود، می‌خندیدند و شاید پیش خود می‌گفتند که پس از مدتی به سالن تئاتر آمده‌اند و چه حوادثی که پیش نیامد. گروهی اما کنشگرتر بودند. به بالای سر زن می‌آمدند، پاهای زن را بالا و پایین می‌بردند، برایش آب می‌آوردند و دستوراتی برای بهبود اوضاع بیمار ارائه می‌دادند. من و خانم تنهای کناری‌ام همچنان نگران کفش‌های بدون حرکت زن بودیم تا یکی از بازیگران به میان صحنه آمد و گفت که با نیروهای امداد تماس گرفته‌اند اگر تا 15 دقیقه دیگر نرسند، نمایش به روز دیگری منتقل خواهد شد. در اینجا خانم تنهای کناری من سکوتش را شکست و پرسید:«شما می‌بینید که تکون بخوره؟»

گفتم:«نه»

گفت:«می‌خوام برم ببینمش.»

این که چرا خانم تنهای کناری من که عینک قاب‌دایره‌ای به چشم داشت، تصمیمش را بلند به من گفت می‌تواند دلایل مختلفی داشته باشد. از آن جایی که در سطح شهر هر اتفاقی که رخ می‌دهد، از سواره و پیاده همه دور حادثه جمع می‌شوند و گروهی هم هستند که جمع‌شدگان را بی‌فرهنگ و ناآگاه معرفی می‌کنند، در سالن تئاتر که همه می‌خواهند به خاطر فرهیختگی خود فخر بفروشند، کسی نمی‌خواست با آمدن بالای سر بیمار این افتخار را از دست بدهد. به همین دلیل به نظرم خانم تنهای کناری من می‌خواست با اعلام نظر خود واکنش مرا بسنجد و اگر من نظر مثبتی نشان می‌دادم، می‌فهمید که مورد داوری قرار نخواهد گرفت و با آرامش به سر بیمار خواهد رفت و برخواهد گشت. من لبخند کوتاه و کوچکی زدم. حالا چرا من لبخند کوتاه و کوچکی زدم؟ برای آن که من هم نمی‌خواستم مورد داوری قرار بگیرم و همچنین پس از بررسی احتمالات نمی‌دانستم پرسش خانم تنهای کناری خود را چگونه پاسخ دهم. خانم تنها که دید از من آبی گرم نمی‌شود، سرچرخاند و با کناری خود سخن گفت. در میان حرف‌هایشان شنیدم که آنان سیگار را مقصر می‌دانستند و برخی می‌گفتند که با دود سیگار چشم‌هایشان سوخته است.

خانمی که بر زمین افتاده بود، اندک اندک جان گرفت و بدون حضور نیروهای امدادی، دو نفر زیر دوشش را گرفتند و به بیرون از صحنه بردند. دوباره نور ما رفت و نور صحنه آمد و بازیگران هم با نور آمدند. خانم تنهای کناری من که چشمش با دود سیگار اذیت شده بود، رو به بازیگری که سیگار می‌کشید، گفت لطفا سیگار نکشید و بازیگر دیگر در نقش فرورفته بود و شخصیتش پشت به پشت تا پایان نمایش سیگار کشید. قاب آخر صحنه هم همان بازیگر بود که روی مبل نشسته بود، سرش را به بالا برده بود و دستانش را به دو طرف مبل دراز کرده بود، از سیگار کام می‎‌گرفت و رو به بالا فوت می‌کرد.

در همین جا بهتر است، چند نکته درباره اجرا بگویم. همان طور که گفتم، کارگردان تصمیم گرفته بود که از موسیقی یا نور یا دکور ویژه استفاده نکند و همه بار اجرا بر روی دوش بازیگران می‌افتاد و به نظرم بازیگران توانسته بودند تا میزان مناسبی از پس وظیفه خود بربیایند. از این جهت می‌گویم میزان مناسب که تماشاگران می‌توانستند تا پایان، نمایش را دنبال کنند و این موضوع امروزه دیگر در کمتر نمایشی رخ می‌دهد. حتی با وجود وقفه‌ای که در طول اجرا رخ داد، بازیگران با همان انرژی سابق نمایش را به پایان بردند و من که از پله‌های خانه هنرمندان پایین می‌آمدم، از بسیاری شنیدم که تسلط بازیگران را تحسین می‌کردند اما باز موضوع دیگری باقی می‌ماند و آن هم چیزی نیست مگر سیگار.

به نظرم استفاده از سیگار در اجراها به چند عامل بستگی دارد و گروه‌های اجرایی باید به این عوامل دقت کنند. گاهی استفاده از سیگار برای راحتی کار بازیگران و گروه اجرایی است. مخاطبان از عمل سیگار کشیدن پیش‌فرض‌ها و کلیشه‌هایی دارند. بازیگر با سیگار کشیدن تلاش دارد که آن کلیشه‌ها را در ذهن مخاطبان زنده کند و به این طریق نشان بدهد که نقشش در این لحظه چه حسی دارد. به نظرم این انتخاب چندان هنرمندانه نیست. در واقع حس یا عملی در صحنه ساخته نشده و گروه اجرایی با دانسته‌های تماشاگران اجرایش را جلو می‌برد. در نتیجه در چنین شرایطی بهتر است که کارگردان به دنبال انتخاب‌های دیگری باشد.

حالا اگر حتی استفاده از سیگار نقشی محوری و دراماتیک در طول اجرا داشته باشد، باز هم گروه‌های اجرایی باید به نکات دیگری نیز دقت کنند. تهویه سالن، اندازه سالن، فاصله صحنه تا تماشاگران از جمله این نکات هستند. سالن انتظامی هم کوچک است و تقریبا هیچ فاصله‌ای بین تماشاگران و صحنه نمایش نیست و به نظرم تهویه مناسبی ندارد.

باز اگر گروه‌های اجرایی دیدند که وجود سیگار گریزناپذیر است و مجبور هستند در سالن کوچکی اجرا بروند به نظرم باید در صفحات خود به مخاطبان خاطر نشان کنند که در این نمایش بازیگران سیگار می‌کشند. تا کسانی که حساسیت‌های ویژه‌ای به دود سیگار دارند یا بیماری قلبی و ... دارند، آگاهانه‌تر انتخاب کنند. چه بسا من هم در نمایش مذکور عطسه‌هایم دوباره آغاز می‌شد و به این شکل هم نمایش برای خودم از دست می‌رفت، هم برای بازیگران و هم برای دیگر تماشاگران.

خلاصه فارغ از این نقایص، اگر می‌خواهید نمایشی ببیند که هم سرگرمتان کند و هم نمایشنامه استخوان‌داری داشته باشد، شاید گلن گری و گلن راس برای شما انتخاب مناسبی باشد.

پینوشت: من نمایش را پنجشنبه 22 شهریور دیدم

نمایش گلن‌گری گلنتئاتردیوید ممتخانه هنرمنداننمایشنامه
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید