خبر را که خواندم. نامه را که دیدم چشمان و دهانم بسان آدمک تابلوی جیغ جیغ کشید. اما تنها چند لحظه. چند لحظه کوتاه. سپس خوشخوشان از میدان ولیعصر سر خوردم و ول چرخیدم تا به چهارراهش برسم. گوشیام که دراوردم تا پیامهایم را بررسم، دیدم رفیق شفیق سفرکرده به دیار فرنگم پیام داده.
همان رفیق شفیقی که با هزار بدبختی شمارهاش را پس از روزها تلاش از این و آن یافته بودم. در آن روزها در پی پاسخ پرسشی بودم. کارنامه ارشدم به دستم رسیده بود و پیدا بود، هم میتوانم منطق تربیت مدرس بخوانم و هم فلسفه علم امیرکبیر و من نمیدانستم کدام راه را برگزینم. از هر کسی که میپرسیدم بی آن که اندکی بیندیشد، پاسخ میداد که منطق بخوان. منطق آینده دارد. دستت باز است و برای چمدان بستن و رخت بربستن به کار میآید. ولی در سرم زمزمهای بود که تو را با منطق چه کار؟! و اگر بنا بود برای آینده درس بخوانی که از مهندسی دست نمیشستی.
من از همه میپرسیدم و همه علیه نجوای درونیام میخروشیدند ولی من در کنار ندایی ایستادم که از چاه درونم بالا میآمد. به این زنگ بزن. به آن زنگ بزن که کیست بداند راه بهتر چیست؟ که کیست در فلسفه علم امیرکبیر درس خوانده باشد و مرا دست یاری دهد؟ پس از پرسوجو از دو سه نفر شماره رفیق شفیق سفرکرده به دیار فرنگم را گرفتم. گفتم:«ای دوست نادیده من. من درماندهام. بین دو راه ماندهام. منطق بخوانم یا فلسفه علم؟ تربیت مدرس یا امیرکبیر؟ تو برگزین!» که گفت:«امیرکبیر خوب است. دست دانشجو باز است. استاد هم هست.» من هم خداخیرتبدهای گفتم و گوشی را بستم. آن زمزمه، آن ندا، آن نجوا که در پستوهای سرم پنهان شده بود به ناگاه بانگی شد، بلند. در سرم پیچید که سخنش را باید شنید.
من نیز امیرکبیر را بر صدر صفحه انتخاب رشتهام نشاندم و روزها را در تب و تاب نتیجه یکایک گذراندم که ناگاه بشارتی رسید که :«ای امیر! امیرکبیر تو را برگزید.» من هم روز نخست دانشگاه باد نخوت را در بینی و سینه و بدنم حس میکردم. به دانشکده مدیریت رفتم و گفتم که :«امیر منم! همان که سخنانش جهانگیر است و آسمانشکاف. میخواهم به دلخواه خودم واحد بردارم.» گفتند:«بنشین و خاموش باش که پیشتر واحدهایت را برایت برداشتهاند.» گفتم:« از کجا پسندم را میدانستند؟!» گفتند:«بنشین و خاموش باش.» من نشستم و خاموش شدم.
ماهی نگذشت که گفتند:«چه خاموش نشستهاید که باید استاد راهنمای خود را برگزینید؟» گفتیم:«ما که کسی را نمیشناسیم! ما که درسی نخواندهایم!» گفتند:«بنشینید و خاموش باشید و بر بالای برگه نام استاد را بنویسید.» ما هم نشستیم و خاموش شدیم و نام استاد راهنما را نوشتیم.
هنوز ماهی نگذشته بود که آمدند و گفتند:«چه خاموش نشستهاید که نام پایاننامهتان را نیز باید بنویسد.» گفتیم:«والله، بالله ما که هنوز کسی را نمیشناسیم ما که هنوز درسی نخواندهایم چه بنویسیم؟» گفتند:«بنویسید! نشسته و خاموش بنویسید!» من دیدم که خاموشی بیخ خرم را گرفته، کم مانده خفه شوم که به رفیق شفیقم که کنار دستم نشسته بود، گفتم:«به گمانم امیرکبیر خوب نیست. دست دانشجو باز نیست. ...» که گفت:«باید این خاموشی را شکست و برخاست. باید نامه بنویسیم و نامهایمان را پای آن نامه. و بگوییم به تنگ آمدهایم که دانشجویان فلسفه علم را چون مرغ عزا و عروسی میدانند و گاه و بیگاه سر میبرند.» گفتم:«به که بگوییم؟» گفت:« من میدانم. به معاون آموزشی.»
چهار، پنج نفری گرد آمدیم و نامه به دست، به پیش معاون رفتیم و گفتیم که هاروارد و کمبریج و آکسفورد هم فلسفه علم دارند و آن را درمییابند و شما که منممنمگفتنهایتان درز گیتی را میدرد چرا به این میزان نسبت به این رشته بیتفاوتید؟ که دیدم که چهرهاش بسان ادمک تابلوی جیغ گشوده شد و گفت:«ما بیتفاوتیم؟! نمیدانستیم؟! پس از این باتفاوت میشویم.» ما هم شادمان از این پیروزی نامه خود را به دست او سپردیم و به کلاس محقر خود برگشتیم که حتی یک سردر هم به نام فلسفه علم نداشت.
ماهی نگذشت که کرونا جهانگیر شد و جهانیان نشستند و خاموش شدند. در آن روزها نه دانشگاه به حال خود بود. نه به اساتید راهی برای دسترسی و نه کلاسها را کیفیتی. یکایک درسها را گذراندیم و با هزار بدبختی پارهنوشتههایمان را با سودای پایاننامه گرد آوردیم که گفتند:« انگار نه انگار که کرونایی آمده! شما چون روزگار پیشین در زمان موعود باید از پایاننامه خود دفاع کنید!» در آن روزها گروهی از دانشجویان بر سر زنان، گروهی دست به دعا و گروهی مشتگرهکرده گفتند که باید رای دانشگاه برگردد و ما باز نامهها نوشتیم و پای آن نامهها نامهایمان را. در نهایت با هزار منت مهلت اندکی دادند و گفتند که هر ماه که بگذرد، نمرهای از پایاننامهتان کم میشود. من که یکسال به راهنمایی استادم خوانده و نوشته بودم. به ناچار پارهنوشتههایم را با آب دهان به هم چسباندم تا بتوان آن را خواند.
در روز دفاع که تیرهای زهراگین از هر سو به سویم میآمد و من سپر انداخته بودم، دانستم که استاد داور داخلی که بیش از همه در میان استادانم به او اعتماد داشتم، نمیداند که در دانشگاه چه میگذرد و من با چه رنجی در برابرش ایستادهام. البته که بر او گناهی نیست. او هم نشسته و خاموش مانده. من هم رفتم. من هم رفتم به امید آن که برنگردم. من هم نشستم و خاموش شدم.
تا آن روز که خوشخوشان از میدان ولیعصر تا چهارراه ول میچرخیدم که پیام رفیق شفیقم را دیدم که گفته بود:«خبرها را خواندهای؟ نامه را دیدهای؟ باید نامهای بنویسم و پایش نامهایمان را و ...» نشنیده پاسخ دادم که:«رفیق شفیق من. من روزهاست که با یاد نامه دلم برمیآشوبد، نفسم میگیرد. مرا رها کن.» گفت:«نامه را که دیدی، پریشان نشدی؟» گفتم:«چرا! اما چند لحظه. چند لحظه کوتاه. افسوس خوردم برای دانشجویانی چون من که با هزار سودا پی فلسفه آمدهاند. به یاد خودم افتادم که پارسال کنکور دکتری فلسفه علم دادم و در دفترچه انتخاب رشته خبری از فلسفه علم نبود.» گفت:«پس میگویی، استادمان که خاموشی شکسته و برخاسته تنها رها کنیم؟!» گفتم:«نه ولی من تنها میتوانم از خود بنویسم.»
نشستم و خاموش شدم و از نشستنهای خاموشم نوشتم تا شاید از آن فریادی برخیزد.