میرستوده
میرستوده
خواندن ۷ دقیقه·۴ سال پیش

نقد حلقه‌های کتابخوانی | نشریه سویه


در این متن می‌خواهم از جمعی سخن بگویم که خالص‌ترین و دانشجویی‌ترین جمع ممکن است و آن چیزی نیست جز حلقه‌های دانشجویی. نمی‌دانم در دانشگاه‌ها و در رشته‌هایی مثل جامعه‌شناسی علم یا موضوعاتی مثل فرهنگ دانشگاه به چه اندازه به این حلقه‌ها و تأثیرشان در فضای دانشگاه پرداخته شده است اما همین اندازه می‌دانم که هر چه قدر پایان‌نامه و مقاله نوشته شود، باز کم است. در روزگاری که فعالیت‌های دانشگاهی روزبه‌روز از ترس این و آن در فضای رسمی دانشگاه کم‌رنگ‌تر می‌شود، فضای حلقه‌های دانشجویی رونق می‌گیرد و تنها روزنه‌ای برای نفس کشیدن دانشجویان دردمند می‌شود. حلقه‌های دانشجویی برای دانشجویان مهندسی هم مکان ویژه‌ای است. برخی از دانشجویان محصل در این رشته‌ها با اصرار خانواده‌ها از علایق خود چشم می‌پوشند و به هر زوری شده کنکور ریاضی می‌دهند و در هر رشته‌ای که قبول شدند، وارد دانشگاه می‌شوند. این قشر از دانشجویان، حلقه دانشجویی را جای مناسبی برای پرداختن به علایق دیرین و دورشدن از فضای ماشینی مهندسی می‌یابند و از این میان گروهی، عطای مهندسی را به لقایش می‌بخشند و در مقاطع بالاتر رشته مورد علاقه خود را در زمینه علوم انسانی می‌خوانند.

نگارنده هم از همین دسته اخیر به شمار می‌رود و آن چه در پی می‌آید، تجارب بنده از پیرهن پاره‌کردن در حلقه‌های مذکور است. من هم از همان دسته افرادی هستم که در دوران دبیرستان شیفته ادبیات بودم اما دست سرنوشت ـ علی‌رغم تمایلم ـ نامم را در ستون دانشجویان کارشناسی مهندسی صنایع نوشت. در اولین سال دانشجویی‌ا‌م روز از پی روز می‌گذشت و من صبح‌به‌صبح ته کلاس خیره به استاد، خوابیدن با چشم باز را می‌آموختم. خلاصه که روزگار تباهی بود تا یکی از همین روزهای سیاه، دوستی دستم را گرفت که بیا برویم حلقه دانشجویی؛ آن جا لازم نیست که فقط گوش بدهی، می‌توانی حرف هم بزنی تازه چیزی هم می‌آموزی! این جمله را که شنیدم سر از پای نشناخته با دوستم رهسپار یکی از این حلقه‌ها شدم. رفتیم در اتاق را باز کردیم. دیدم اتاقی 12 متری است که 3 طرفش قفسۀ کتاب است و جا به قدری کم است که اگر کسی در آن طرف میز بخواهد از اتاق بیرون برود، همگی باید با هم بلند شوند و یکی‌یکی بیرون بروند تا فرد مذکور بتواند از اتاق خارج شود. ولی همین گوش‌تاگوشِ این اتاق کوچک، آدم بود. رفتم نزدیک درب ورودی کنار دوستم نشستم که ناگاه کسی در آن میان گفت که همه بچه‌ها آمدند شروع کنیم. من هنوز داشتم با فضای جدید خو می‌گرفتم و راه‌های خروج از اتاق را می‌سنجیدم که ناگاه هنگامه‌ای برخاست؛ اگر کسی نمی‌دانست که این جا حلقۀ کتاب‌خوانی است شاید گمان می‌کرد دادگاهی است که کسی دعوی قتل پدرش را نزد قاضی برده است و کمی مانده که گلوی قاتل را ببرد. دیری نپایید که دوستان آشنا، دشمنان دیرین گشتند. من به دقت به این داد و فریادها گوش می‌کردم و می‌خواستم من هم وارد گود شوم. به همین منظور دستم را بالا بردم به این نشانه که حرفی دارم. چند بار بالا بردم، کارگر نشد تا این که دوستم نیشخندزنان گفت: این جا که کلاس درس نیست، تو هم برای این که حرفت شنیده شود باید صدایت را بالا ببری! خلاصه فوت کوزه‌گری را که آموختم شهسوار میدان شدم و از آن روز حلقه‌ای نبود که من یک پایش نباشم. گاهی از ساعت 8 صبح اولین حلقه را شروع می‌کردیم و 9 شب نگهبان درب ورودی می‌آمد و به زور حلقه پنجم ما را تمام می‌کرد. موضوعی هم نبود که از زیر دست ما در برود، از تاریخ و جامعه‌شناسی، اقتصاد و فلسفه می‌خواندیم تا رمان و زیبایی‌شناسی. اگر می‌دیدیم قافیه تنگ آمده است، کنارش حلقه فیلم می‌گذاشتیم تا فضای خود را عوض کنیم. چایی و بیسکویت‌هایمان هم بر روی میز به راه بود.

القصه کلاس‌های دانشگاه را پیچانده و به سور و صات حلقه‌ها می‌پیوستم. کم مانده بود که ارباب حلقه‌ها لقب بگیرم که کم¬کم اتفاقاتی افتاد که از هر چه حلقه است، روی‌گردان شدم. راستش را هم بخواهید تنها انگیزه‌ام برای نوشتن این سیاهه روایت همین روی‌گردانی است. شاید بتوانم دلیلم را در دو بخش بیان کنم:

فضای حلقه

فضای حلقه خیلی شبیه به فضای مرید و مرادی است. معمولا در حلقه‌ها دو طیف آدم وجود دارد. افراد جدیدی که تازه به حلقه اضافه شده‌اند و همین طور افراد با تجربه‌ای که موی خود را در این حلقه‌ها سفید کرده‌اند. عموما ریش سفیدان پرحرف‌ترند و گفت‌وگوها پیرامون دیدگاه‌های آنان شکل می‌گیرد به همین دلیل در اکثر اوقات در حلقه‌ها به جای آن که بحث درباره موضوعات کتاب باشد به رویارویی ریش سفیدان تبدیل می‌شود و آن‌ها هم سعی می‌کنند در نقد و پرسش کم نگذارند تا در مقابل جمع مریدان ضایع نشوند و همین مشکل باعث می‌شود که دیگر بحث به یک مجادله بی معنی تبدیل شود. همین طور پذیرفته شدن سخن نورسیدگان در جمع به تأیید بزرگان منوط است. از این توصیفات مشخص می‌شود که دیگر بحث در حلقه‌ها به جای آن که علمی و متقن باشد به یک سری خطابه‌های سوفسطایی نزدیک می‌شود که در آن پیران در پی پیروان بیشتر می‌گردند. در این فضا کانت و هگل و گرامشی بیشتر بهانه هستند تا موضوع بحث.

از طرف دیگر کسانی که در این حلقه‌ها بر صدر مجلس می‌نشینند و در زمان صحبتشان همه توجه‌ها را جلب می‌کنند، به اعتماد به نفس مخربی دست پیدا می‌کنند که اینک در تمام زمینه‌ها صاحب نظر هستند و با صف کردن نام‌ها و اسم‌های مختلف، از بزرگان فکر و اندیشه جملات قصار می‌گویند و برای توجیه باورهای خود از آن‌ها استفاده می‌کنند. در حالی که تنها موجودی فرابشری می‌تواند این میزان از جملات فنی و دقیق را به شکلی حفظ کند که بدون نگاهی دوباره به متن، از آن به درستی نقل قول کند.

خودخوانی و خودگویی

حالا اگر بحث‌ها و مجادلات حلقه پیرامون موضع‌های قابل دفاعی درباره کتاب بود، مشکلی نبود اما واقعیت این است که حتی بحث‌ها در اکثر اوقات ربطی به عقیده نویسنده ندارد. این موضوع را من در تجربه شخصی‌ام و در مقایسه با روش خواندنم قبل از ورود به رشته فلسفه و بعد از آن دریافته‌ام. همان طور که پیشتر گفتم من علایقی به ادبیات فارسی و به‌خصوص ادبیات عرفانی دارم. خلاصه که با این پیش‌زمینه دیگر متنی نبود که من از آن اندیشه‌های مولوی و دیگر عرفا را نیابم. بعد از ورود به دانشگاه فهمیدم که خواندن متن‌های فنی فلسفی، روانشناسی، اقصاد و اجتماعی و ... مهارت می‌خواهد و حتی مهم‌ترین قسمت فلسفه‌ورزی پیرامون یک متن، فهم منسجم آن است.

شاید فهم مطلب در ظاهر بسیار ساده باشد اما در واقع کار بسیار سختی است. به طور مشخص این موضوع زمانی برایم آشکار شد که در یکی از دانشگاه‌های تهران حلقه‌ای درباره کتاب نقد عقل عملی کانت با حضور یکی از اساتید برگزار می‌‌شد، من هم به محض دیدن این خبر در تلگرام به سوی حلقه شتافتم. جلسه اول قرار بود یکی از بچه‌های جمع 10 صفحه اول کتاب را ارائه¬کند. پس از این که همه آمدند، جلسه رسمیت یافت و ارائه‌دهندۀ مذکور تنها به خواندن یک کلمه از نقد عقل عملی بسنده کرد و سپس گریزی به آثار دیگر کانت زد. من هم سراپاگوش شدم تا ببینم از چیزهایی که خوانده‌ام می‌توانم جمله باربط و بی‌ربطی به سخنان ارائه‌دهنده بیابم و پرسشی ژرف نگاه‌ها را به سمت خودم برگردانم که دیدم استاد ناگهان برافروخته شد و گفت که کتاب را که این چنین نمی‌خوانند، کتاب نقد عقل عملی را به دست گرفت و پاراگرافی از کتاب را بر روی تخته نوشت و گفت دو جمله نخست، مقدمه استدلال است و سومی نتیجه‌اش و از ما خواست که این استدلال را بیابیم. خلاصه در همین دقایق ابتدایی من فهمیدم تا به حال هرچه من بافته بودم، پنبه بوده است و کانت هم به صرف یک ایدۀ خشک و حالی کانت نشده و بابت کلمه به کلمه کتابش عرق ریخته است.

حالا در حلقه‌های دانشجویی که کاملا براساس انگیزه‌های درونی دانشجویان تشکیل می‌شود، چنین مهارتی وجود ندارد و شخص متخصصی هم نیست که به اعضا بگوید که آیا روش درستی در فهم متن دارند یا نه؟ این اتفاق باعث می‌شود که دانشجویان به خودخوانی رو می‌آوردند. خودخوانی زمانی اتفاق می‌افتد که فرد دوست دارد مطالبی را که از قبل بر اساس شنیده‌ها درباره نویسنده‌ای به دست آورده است در کتاب پیدا کند و این کار بسیار ساده‌ای است همواره در یک کتاب 200، 300 صفحه‌ای یک کلمه یا یک جمله وجود دارد تا ما شباهتی میان آن و آموخته‌های قبلی خود پیدا کنیم. این موضوع باعث می‌شود ما در مورد محتوای کتاب داوری بی موردی انجام دهیم و حرفی را از طرف او بزنیم که روح نویسنده از کم و کیف آن بی¬خبر بوده است و در یک کلام خودخوانی و خودگویی کنیم.

به عنوان نتیجه این بخش، ما به عنوان دانشجویان اغلب توانایی درستی برای فهم متون تخصصی علوم اجتماعی و فلسفی نداریم. علاوه بر این موضوع فضای اجتماعی حلقه باعث می‌شود که مباحثات و مجادلات تنها به خودنمایی و کسب وجهۀ بهتر افراد تبدیل شود. این دو مشکل در کنار هم باعث می‌شود که حلقه‌ها به جای اینکه معرفت‌زا باشند، جهل مرکب ‌بزایند و چنان‌که می‌دانید خطر این موضوع از نادانی هم بیشتر است.

پس می‌گویی چه کنیم ...



ادامه متن را می‌توانید در صفحه ویرگول نشریه سویه بخوانید.

سویهدانشگاه
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید