بلیت اولین اجرای نمایش تاری را برای روز چهارشنبه از مدتها قبل خریده بود و میخواستم تنها به دیدن نمایش بروم. از ظهر چهارشنبه، روز اجرا، دیدم که انگار کسی در سرم کلنگ کوچکی برداشته و به پیشانی و گیجگاههایم میزند. من که با این شخص مریض آشنایی دیرینه دارم، فهمیدم در بدو سردردهای میگرنی خود هستم. قرصی خوردم و به خودم امید دادم که به تئاتر خواهم رسید و آن را خواهم دید. از سر کار به یک کافه رفتم و در حیاط نشستم که هوا گرم بود و نفسهایم به زور بالا میآمد. دو ساعتی نیز در آن جا بودم و به سمت سالنهای تئاتر ایرانشهر به راه افتادم. سردردم پیشتر نمیرفت اما از پا هم نمیافتاد. همان جوری مانده بود که انگار کسی در سرم کلنگ کوچکی برداشته و به پیشانی و گیجگاههایم میزند.
در حدود 5 به دقیقه به هفت بوقی نواخته شد و عوامل سالن اعلام کردند که مخاطبان بیایند تا سرجایشان بنشینند. من هم خوشحال بودم که از سردردم قویتر بودم و از پا نیفتادم؛ و شتابان به سمت متصدی بلیت رفتم و بلیت را دادم و وارد سالن شدم. هر چند که ما زودتر وارد سالن شدیم اما اجرا در زمان مقتضی شروع نشد. حدود 15 الی 20 دقیقه طول کشید تا تماشاگران سر جای خود بنشینند و در این هنگام موسیقی افتتاحیه اجرا شنیده میشد. حالا فکر میکنید که این موسیقی چه بود؟
برای آن که حس بهتری از موسیقی داشته باشید، خود را جای آن لحظه من بگذارید. فقط مانده که سرتان از درد بترکد و نفستان به سختی بالا میآید. 15 دقیقه است که آدمها از روی پای شما این طرف و آن طرف میروند که جای خود را پیدا کنند و در سالن صدای وز وز مگس پخش میشود و کسی که مدام «سسسیییسسس» میگوید. من اما گیر کرده بودم و چارهای نداشتم. من این همه منتظر ماندم و باز هم باید میماندم به امید آن که شاید اجرای خوبی ببینم. بالاخره اراده الهی محقق شد و تماشاگران صندلیدار و دشکچهنشین در گوشه گوشه سالن نشستند و نمایش شروع شد.
اگر تا به این جا متنهای مرا دنبال کرده باشید، من تلاش میکنم، مختصری از موقعیت نمایش بگویم و نوشتهام را با استناد به همان مختصر ادامه دهم. اما بزرگترین مشکل نمایش این است که هیچ موقعیتی ندارد. نه مکان دارد. نه زمان دارد. نه ارتباط میان شخصیتهایش مشخص است. نه میتوان فهمید مسئله چیست. و نه هیچ چیز دیگر. تنها چیزی که روی صحنه میبینی قفسی است مثلثی شکل که بازیگران در آن جا به این طرف و آن طرف میپرند، میزها را بر زمین میکوبند و لیوانها را میشکنند.
نمایش پر است از عناصری که اگر بپرسی:«که چی؟» نمیتوانی برای آنان پاسخی بیابی. به نظر میرسد که ایده خلاقانه سازندگان نمایش ساختن قابی مثلثی شکل باشد که بدنه آن شبیه به توری است و باعث میشود که در ادراک بصری مخاطبان تغییری نسبت به حالت عادی به وجود بیاید و صحنه اندکی تار به نظر برسد. همچنین سه بار در طول نمایش سه نفر میآیند و این قاب را میچرخانند. حالا اگر بپرسی «که چرا این قاب وجود دارد؟» و «چرا میچرخد؟» هیچ جوابی برای آن نمییابی. منظورم از پرسش «که چی؟» نیز این است که این طراحی صحنه چه چیزی به اجرا اضافه کرده است و چه تغییری قرار است در طول اجرا ایجاد کند و اگر نبود چه اتفاقی میافتاد و ... نمایش گنگ و بیمعنا جلو رفت و گنگ و بیمعناتر پایان یافت.
نمایش که تمام شد، به خودم افتخار کردم. من نه تنها جلوی سردردم مقاومت کردم که این نمایش را نیز تا پایان تحمل کردم و از جایم بلند نشدم و نشان دادم حداقل در آن روز من از دردهای قویتر بودم.