mirza_bahman
mirza_bahman
خواندن ۳ دقیقه·۱ سال پیش

هنرمند ولگرد و سگ اشرافی

هنر، شکوه تمدن است و هنرمند خالق شکوه. به همین دلیل کاملا عادی‌ست که در کشوری، به هنرمندان خیلی احترام گذاشته شود. زمانی که مهندسان دنیا را می‌سازند و پزشکان افراد را درمان می‌کنند، هنرمندان روح آدمی را نشانه می‌گیرند و با قلم و سازشان، روح آدمی را به پرواز در می‌آوردند. آری این کاملا عادی‌ست که به هنرمندان احترام گذاشته شود ولیکن...

شب بود هوا هم مثل یخ سرد. دود از اگزوز ماشین ها خارج می‌شد و در هوا بالا می‌رفت تا ناپدید شود. صدای بوق ممتد ماشین ها بسیار گوش خراش بود و آدم را آزرده می‌کرد. من بر روی نیمکتی در پارک، رو به خیابان نشسته بودم و گذر ماشین ها را تماشا می‌کردم. بعضی از ماشین ها آدم را دلشاد می‌کرد. گرمی و صمیمت خواصی از داخل آنها به چشم می‌خورد. این صمیمیت، مخصوصا در این هوای سرد، بس دل انگیز بود...

بلند شدم و به طرف خیابان طالقانی حرکت کردم. آنجا بالا شهر حساب می‌شود و پر از خانه های لوکس و دیدنی است. خانه که چی بگم، والا بیشتر به برج شباهت دارند تا به خانه. ماشین های رنگ و لعاب دار هم در آنجا زیاد به چشم می‌خورد جوری که برای یک لحظه احساس می‌کردی از ایران خارج شدی و در دنیای کاملا جدیدی قرار داری. دنیایی که در آن نه فقری وجود دارد و نه ولگرد های معتاد.

بر روی زمین تکه کاغذی دیدم بسیار رنگارنگ و زیبا. یکم رویش آب ریخته بود و بخشی از نقاشی را از بین برده بود اما همچنان اثر هنری قشنگی بود. واقعا تصور اینکه یک نفر آن را فقط با مداد رنگی کشیده است سخت بود. خیلی کیف کردم و با خودم گفتم:« کدوم احمقی اونو دور انداخته؟ ». آن را تا زدم و گذاشتم توی جیب کاپشنم. کمی جلوتر یکی از این ولگرد های معتاد را دیدم که خیلی عجیب بود، چون اصلا به ظاهر لوکس بالاشهر نمی‌خورد. بالاشهری ها هم این را می‌دانستند و بدون هیچ توجهی از کنار آن رد می‌شدند. انگار نه انگار که یک آدم آنجا نشسته است. به او که نزدیک تر شدم دیدم چندتا نقاشی دیگر، درست مثل اون نقاشی که از روی زمین برداشتم کنارش قرار دارد. یک بسته مداد رنگی، با مداد های کوچک هم آن طرف ولو شده است.

آن مرد، خالق این نقاشی های با شکوه بود. مرد در حالی که بدن سالمی نداشت. با مداد های نیمه، نقاشی های کاملی می‌کشید. در همین لحظه، یک خانم لوند،‌ با کتی چند میلیونی و در حالی که موهای لختش را چکیده بود (رها کرده بود) با سگی از نژاد بیچون فرایز که حداقل ۳۵ میلیون تومان قیمت دارد خرامان خرامان راه می‌رفت.

صحنه خیلی عجیبی بود. تصور اینکه زندگی سگ، از زندگی این هنرمند ولگرد خیلی قشنگ تر بود مرا سخت عصبانی کرد. حق کدام آدم است که اینچنین زندگی کند؟ از آن مهم تر، حق کدام هنرمند است که اینچنین زندگی کند؟ چقدر یک جامعه باید مرده و بی روح شده باشد که همچین بلایی سر هنرمندانش بیاید؟ از آن مهم تر، چه کسی جامعه را کشته است؟ یک نخ بهمن روشن کردم تا بلکه آرام تر شوم، اما هیچ سیگاری نمی‌تواند درد ایرانی را درمان کند.

( برای عکس اجازه گرفته بودم )


داستانداستانکجامعهاقتصادنابرابری
نویسنده سیاسی. #زن_زندگی_آزادی
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید