خسرو، شاهزادهی ایران، جوانی خوشچهره، هنرمند، و خوشدل بود. روزی یکی از نقاشان درباری، تصویری از دختری به او نشان داد؛ دختری با موهایی چون شب، چشمانی چون آهوی وحشی، و قامتی چون سرو. آن دختر، شیرین بود، شاهزادهی ارمنستان.
خسرو با دیدن تصویر، بیقرار شد. دلش رفت، بیآنکه دختر را دیده باشد. تصمیم گرفت راهی سرزمین ارمنستان شود تا شیرین را بیابد.
از قضا، در همان زمان، شیرین هم نقاشی خسرو را دیده بود و دل بسته بود. بیخبر از تصمیم خسرو، او هم راهی ایران شد تا شاهزاده را پیدا کند.
در راه، این دو عاشق از کنار هم گذشتند، اما یکدیگر را نشناختند. تقدیر بازیاش را شروع کرده بود.
خسرو وقتی به ارمنستان رسید، دید شیرین رفته. و شیرین، وقتی به ایران رسید، شنید که خسرو نیست! اما این عشق، با همین رفتوآمدها، در دلشان ریشه کرد.
بعدها، خسرو به تخت پادشاهی رسید، ولی همیشه فکر شیرین در دلش بود. برایش نامه نوشت، برایش پیام فرستاد، و دوباره او را دعوت کرد.
در این میان، فرهاد وارد داستان شد؛ سنگتراشی ساده، اما عاشق. عاشق شیرین. آنقدر عاشق که حاکم از او خواست برای رسیدن به شیرین، کوهی را بتراشد و آب از آن بیرون بکشد. او هم پذیرفت؛ بیهیچ تردید.
فرهاد، ماهها کار کرد. کوه را شکافت، به عشق شیرین. اما خسرو، از ترس رقیب، حیلهای زد و به فرهاد پیغام دروغی داد که شیرین مرده. فرهاد که طاقت نداشت، تیشه را برداشت و به دل خود زد...
شیرین، وقتی فهمید، بسیار گریست. اما باز هم دل به خسرو داد. خسرو، پس از گذر از سختیهای فراوان، توطئهها، جنگها و حتی ازدواجهای دیگر، دوباره به شیرین رسید.
آنها بالاخره با هم ازدواج کردند.
اما دنیا روی خوش زیاد نشان نمیدهد. خسرو بهدست پسرش شیرویه کشته شد. و شیرین، وقتی دید خسرو رفته و تاج و تختش هم از دست رفته، کنار جسد خسرو نشست، تاجش را برداشت، لباس سفید بر تن کرد و با خنجری در سینه، کنار پیکر خسرو جان داد.
خسرو، شاهزادهای بزرگ و محبوب، پس از سالها فرمانروایی، با فراز و نشیبهای فراوانی روبهرو شد. او همیشه درگیر جنگها، خیانتها و سیاستهای درباری بود. اما نقطهی تاریک این داستان، اختلافی بود که میان خسرو و پسرش شیرویه شکل گرفت.
شیرویه، فرزند خسرو از همسر دیگری بود که همیشه حسادت و رقابتی پنهان نسبت به پدر و شیرین داشت. شیرین، که همسر اصلی و معشوقهی قلبی خسرو بود، محبوب دل پدر و مردم بود و این موضوع، حسادت شیرویه را بیشتر میکرد.
از سوی دیگر، شیرویه به دنبال قدرت و تاجوتخت بود و احساس میکرد پدرش بیش از حد به شیرین و فرزندانش بها میدهد و سهم او را نادیده گرفته است. همین کینه و طمع باعث شد که شیرویه به فکر کودتا و قتل پدر بیفتد تا خود بر تخت سلطنت تکیه بزند.
در نهایت، این حسادت و جاهطلبی شیرویه، منجر به خیانتی دردناک شد: او پدرش خسرو را کشت تا راه را برای سلطنت خود باز کند.
نه تن داد از غمش جان داد بر وی
گواهی داد جان بر عشق سر وی