ویرگول
ورودثبت نام
مرزهای فکر
مرزهای فکر
مرزهای فکر
مرزهای فکر
خواندن ۱ دقیقه·۷ ماه پیش

شکست، ولی نه پایان

هیچ‌کس دوست نداره درباره شکست حرف بزنه، مخصوصاً وقتی هنوز ته دلش یه‌جورایی به اون ایده، اون پروژه، یا حتی اون آدم وابسته‌ست. ولی بذار رک باشم: من شکست خوردم. و نه یه شکست کوچیک که بشه راحت فراموشش کرد. نه، یه شکست درست و حسابی که چند ماه همه چیزمو بهم ریخت. از اعتماد‌به‌نفس گرفته تا حساب بانکی.

یه ایده داشتم که فکر می‌کردم قراره منو بترکونه. اون‌قدر هیجان داشتم که همه‌چیز رو ول کردم، حتی یه کار نسبتا مطمئن رو، فقط واسه اینکه "یه بار برای همیشه برم دنبال چیزی که دوست دارم". اوایلش خوب پیش رفت. کلی انرژی، کلی یاد گرفتن، کلی شب‌بیداری... ولی یه‌جایی فهمیدم دارم بیشتر اداش رو در‌میارم تا اینکه واقعاً بدونم دارم چیکار می‌کنم.

فروش کم، فشار مالی، سردرگمی، و در نهایت همون چیزی که همیشه ازش می‌ترسیدم: تعطیلی کامل. همون شب، نشسته بودم روبه‌روی لپ‌تاپ خاموش، با یه حس تهی عمیق. انگار یه تیکه‌ از وجودم مرده بود. ولی خب... همه‌چی اونجا تموم نشد.

اتفاقاً از همون‌جا یه چیزایی شروع شد. یه جور دوباره ساختن. اما نه مثل قبل. یه جور دیگه...

حوصله‌ات سر نره، نمی‌خوام اینو شبیه فیلم‌های انگیزشی کنم. فقط می‌خوام بگم اگه تو هم خوردی زمین، فقط بدون تو تنها نیستی. و مهم‌تر از اون، اگه هنوز از درون له شدی ولی ایستادی، بدون که اون نقطه می‌تونه شروع یه ورق‌خوردن واقعی باشه.

پست بعدی؟ برات می‌گم چطوری با وجود بی‌پولی و اعتمادبه‌نفس صفر، یه قدم کوچیک برداشتم که کم‌کم همه‌چی رو عوض کرد.

شکستشروع جدید
۶
۱
مرزهای فکر
مرزهای فکر
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید