اگه یه روز عاشق تصویری بشی که هیچوقت نمیتونی لمسش کنی، چی کار میکنی؟
نارسیس هم همین سؤال رو هر روز از خودش میپرسید.
یه پسر زیبا، اونقدر زیبا که هرکسی نگاهش میکرد دلش میلرزید. مردم براش شعر میگفتن، قربانی میدادن، دعا میکردن فقط یه لبخند ازش بگیرن. ولی نارسیس... سرد بود. انگار قلبش با نگاههای عاشقانه هیچ نسبتی نداشت.
اون فقط خودش رو میدید.
و این شد شروع یه تراژدی عجیب.
روزی رسید که همهچی برگشت. یه چشمه وسط جنگل، آبش زلالتر از هر آیینهای. نارسیس خم شد آب بخوره، ولی یه تصویر دید. یه چهره، یه نگاه، یه لبخند.
و عاشق شد.
با تمام وجود.
اما اون تصویر، فقط انعکاس خودش بود.
و نارسیس نمیدونست. فقط میخواست نزدیکتر بشه، حرف بزنه، لمس کنه، بفهمه کیه که اینقدر دلش رو برده.
هر بار که دست دراز میکرد، موجی تصویر رو میلرزوند.
هر بار که لبخند میزد، لبخند برمیگشت.
و هر بار بیشتر غرق میشد…
در یه عشق غیرممکن.
تا اینکه دیگه نتونست بلند شه. همونجا کنار چشمه موند. از گرسنگی، تشنگی و عشق... آب شد.
و وقتی مُرد، از دل خاک، یه گل رویید. گل نرگس.
گلی که هنوزم وقتی کنارش وایستی، انگار داره خودش رو توی آب تماشا میکنه.
اما راستش، نارسیس فقط یه افسانه نیست.
ما هم گاهی نارسیس میشیم.
وقتی خودمون رو پشت فیلترها قایم میکنیم،
وقتی دنبال تأیید بقیه میگردیم که به خودمون ایمان بیاریم،
وقتی از بس غرق ظاهر میشیم، یادمون میره کی هستیم.
شاید وقتشه یه بار دیگه به اون چشمه نگاه کنیم.
اما اینبار، نه برای دیدن تصویر…
برای دیدن حقیقت.