مرزهای فکر
مرزهای فکر
خواندن ۲ دقیقه·۲ ماه پیش

وقتی عشق، از مرگ هم عبور کرد؛ افسانه‌ای از مصر باستان


تصور کن جهانی که در آن نظم و صلح برقرار است. خدایان در آسمان حکومت می‌کنند و زمین زیر سایه‌ی حکیم‌ترینشان، آرام گرفته. این جهان مصر باستان است، و در مرکز این آرامش، خدای مهربان و عادل، اوزیریس ایستاده.
اما همیشه، در دل نور، سایه‌ای کمین کرده...

اوزیریس، خدای زندگی، باززایی و داوری، با فرزانگی‌اش بر مردم حکومت می‌کرد. مردم کشاورزی یاد گرفتند، عدالت را تجربه کردند، و به صدای زمین گوش دادند. در کنار او، ایزیس بود؛ همسرش، الهه‌ای از جنس جادو، مادر، مهر و وفاداری.
اما این هماهنگی، برای ست، برادر تاریک اوزیریس، قابل تحمل نبود.

ست، خدای آشوب، حسادت را چون ماری در سینه‌اش پرورانده بود. او نمی‌توانست قدرت، محبوبیت و نور اوزیریس را ببیند. پس نقشه‌ای شوم طراحی کرد.
در میهمانی‌ای که با فریب ترتیب داد، تابوتی طلایی را به میهمانان نشان داد و گفت: «هرکس در این تابوت جا شود، آن را هدیه می‌گیرد!»
اوزیریس با بی‌خیالی دراز کشید. تابوت دقیقاً برای او ساخته شده بود. همین‌که در آن آرام گرفت، درِ تابوت بسته شد. ست با قفل‌ها و میخ‌ها، برادرش را زندانی کرد و تابوت را به رود نیل سپرد.

خبر، مثل طوفان در سرزمین پیچید. ایزیس، در حالی‌که دلش از درد پاره‌پاره شده بود، به‌دنبال پیکر همسرش راهی شد. او قاره‌ها را گشت، دریاها را گذشت و دل جنگل‌ها را شکافت، تا تابوت را پیدا کرد.
اما ست که از بازگشت اوزیریس می‌ترسید، این‌بار پیکر برادر را تکه‌تکه کرد و در سراسر مصر پراکند.

با این حال، ایزیس تسلیم نشد. با عشق و جادوی بی‌نظیرش، هر تکه از بدن اوزیریس را جمع کرد، یکی یکی.
او پیکر شوهرش را کنار هم گذاشت و با نفس عشق، زندگی را به‌مدت کوتاهی در او دمید.

از این عشق آمیخته به درد، پسری متولد شد: هوروس، نماد امید و عدالت. هوروس بزرگ شد، آموخت، و زمانی که آماده بود، با ست درگیر شد. جنگی عظیم، میان نظم و آشوب، خیر و شر.

و در پایان، عدالت پیروز شد. هوروس تخت سلطنت را از چنگ ست درآورد.
اما اوزیریس به زمین بازنگشت. او اکنون، فرمانروای دنیای مردگان بود؛ خدایی که نه فقط بر مرگ، بلکه بر رستاخیز و داوری نهایی نیز حاکم بود.

حسادتبرادر
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید