ویرگول
ورودثبت نام
میترا دانشور
میترا دانشور
خواندن ۸ دقیقه·۲ سال پیش

تجربه کار داوطلبانه در اقامتگاه (ترکیه) - فروردین ۱۴۰۱


یکی از راه‌های پیدا کردن کار داوطلبانه، عضویت توی سایت Workaway هست که اینجا طرز کار باهاش رو توضیح دادم.

براساس معیارهایی که داشتم، سراغ میزبانی رفتم که می‌گفت جنوب ترکیه اقامتگاه یا به قول خودشون پانسیون داره. بازخوردهای خوبی هم داشت و به نظر جذاب می‌اومد. خیلی زود جوابم رو داد. صحبت‌هامون رو توی واتس‌اپ ادامه دادیم و سر یه تاریخ با هم به توافق رسیدیم. ولی کار من توی استانبول طول کشید و مجبور شدم تاریخ رو عوض کنم. دفعه دوم که با هم صحبت کردیم، شرایط طوری شد که گفت بهتره هر چی زودتر برم تا چند روز فرصت داشته باشم شرایط رو ببینم، چون بعدش یه داوطلب دیگه هم می‌اومد. پس سریع‌ترین راه ممکن رو انتخاب کردم که پرواز از استانبول به قاضی‌پاشا بود.(زمان: فروردین ۱۴۰۱، هزینه پرواز حدود ۵۰۰ لیر = ۱ میلیون تومان).

پانسیونی که ۱۸ روز توش کار کردم
پانسیونی که ۱۸ روز توش کار کردم


اسم کسی که باهاش در ارتباط بودم، بولَنت (Bülent) بود. روزی که داشتم می‌رفتم گفت که اون شب برگشته شهر و دیگه نمی‌تونه بیاد تا پانسیون و فردا صبح میاد منو می‌بینه، ولی خانواده‌اش منتظرم هستن. راهنماییم کرد که چطور از فرودگاه قاضی پاشا باید برم تا پانسیون که وسط جاده (بین قاضی پاشا و آنامور) بود.

برخورد اولم با خانواده بولنت جالب بود. وقتی با مینی‌بوس به جایی رسیدیم که از قرار معلوم پانسیون بود، تقریبا همه چراغ‌ها خاموش بود و چند متر بالاتر یه خونه چراغش روشن بود. رفتم در زدم و یه خانومی در رو باز کرد. هیچ ایده‌ای نداشتم کیه و فقط خودم رو معرفی کردم. رفتم دیدم یه عده دور میز نشستن. کسی چندان انگلیسی بلد نبود و بیشتر از همه همون خانوم اولی که اسمش فتوش (Fatoş) بود و بعدا فهمیدم زن‌برادر بولنته، دست‌وپا شکسته باهام حرف زد. بعد متوجه شدم که دور اون میز، مادر و پدر بولنت، برادر کوچیکترش باریش (Barış) و خانومش و سه تا پسر‌هاش و دوتا خاله‌هاش با یه شوهرخاله‌اش بودن. چون ماه رمضون بود، معلوم بود تازه افطار کردن و شامشون رو خورده بودن، واسه همین همه مشغول چایی نوشیدن بودن ولی واسه من شام آوردن که یه جور خوراک بود. بیشتر از یک ساعت کنارشون نشستم، ولی خب فقط یه سری کلمات رو توی حرف‌هاشون می‌فهمیدم. آخری بلند شدم و گفتم خسته‌ام و فتوش من رو به اتاقم راهنمایی کرد.

اتاق داوطلب‌ها داخل مجموعه پانسیون بود. بهم ملافه داد که روی تشک و بالشم بکشم. توی نگاه اول، از کهنه بودن همه چی جا خوردم.شب هم به قدری سرد بود که تا صبح با چند دست لباس عملا درست نخوابیدم. ولی صبح که بیدار شدم و تازه توی روشنایی تونستم ببینم چقدر اطرافم زیباست، کلا سختی دیشب فراموشم شد.

قبل از ۸ از اتاق زدم بیرون و رفتم ببینم چی کار باید کنم. مادر بولنت توی رستوران (یا چایخونه) بود. سلام کردم. ولی از جمله دوم رو بلد نبودم ترکی بگم و اونم هیچی انگلیسی بلد نبود. با ایما و اشاره بهم فهموند که باید ظرف‌های داخل ماشین‌های ظرفشویی رو خالی کنم و سر جاشون بذارم. بعد هم میزها رو دستمال بکشم.

کم‌کم سروکله مشتری‌هایی پیدا می‌شد که واسه صبحانه و به طور خاص، نون محلی معروف ترکیه یعنی گوزلمه (Gözleme) می‌اومدن و من گاهی سیب‌زمینی برای گوزلمه پوست می‌کندم یا گوجه و خیار واسه سالاد ریز می‌کردم. حسابی سرگرم سالاد بودم که یکی بهم سلام کرد. سرم رو که بالا آوردم فکر کردم باریش،‌ برادر بولنته. ولی تازه فهمیدم خودِ بولنته، عجیب شبیه هم بودن.

نون محلی ترکیه، گوزلمه که خیلی پرطرفدار و خوشمزه است
نون محلی ترکیه، گوزلمه که خیلی پرطرفدار و خوشمزه است


بولنت کنار زن و شوهری که از دوستاش بودن و شب قبل توی پانسیون بودن مشغول صبحانه شد. ازم پرسید صبحانه خوردم که گفتم نه و دعوتم کرد سر میزشون. اون زن و شوهر رفتن، و بعدش من و بولنت حین صبحانه بیشتر با هم آشنا شدیم.

جالب بود که دوتامون مترجم بودیم. البته بولنت به جز انگلیسی، مجاری هم بلد بود. همسرش هم اهل مجارستان بود و دو تا بچه، یه پسر سه ساله و یه دختر سه ماهه داشتن و فهمیدم که کلا توی قاضی‌پاشا زندگی می‌کنن. بولنت قبلا معلم بود و حالا استعفا داده بود و چند روز توی هفته میومد پانسیون و هم به والدینش کمک می‌کرد، هم در حال ساخت یه مزرعه ارگانیک توی محوطه بود.

بعد از صبحانه، من رو برد تا فضا رو نشونم بده و اینکه چه کارهایی باید انجام بدم. کار اصلی من آماده‌سازی اتاق‌ها بود. هر اتاقی که مهمونش می‌رفت، باید کل ملافه‌ها و حوله‌ها رو عوض می‌کردم، همه جا رو تمیز می‌کردم و اتاق آماده مهمون‌های بعدی می‌شد. هر روز به توالت‌های عمومی پایین ساختمون هم سرکشی می‌کردم و کل زباله‌ها رو هم خالی می‌کردم. بعدا که هوا یکم گرم‌تر میشد، به گلدون‌ها هم آب میدادم. یه کار هنری کاشی شکسته هم روی یکی از دیوارها بود که میتونستم توی اوقات فراغتم بشینم پاش و تکمیلش کنم. اینطور به نظر می‌رسید که روزی حداکثر ۲، ۳ ساعت کار داشته باشم.

یکی از اتاق‌های پانسیون که وظیفه آماده‌سازیش با من بود
یکی از اتاق‌های پانسیون که وظیفه آماده‌سازیش با من بود


از روز دوم، تقریبا کل کار دستم اومده بود. هر روز حدود ۷ بیدار میشدم، ولی چون شب‌ها سرد بود، صبح‌ها کلی طول می‌کشید تا از زیر پتو دربیام. دیگه ۸ می‌رفتم داخل رستوران. اول ماشین‌های ظرفشویی رو خالی می‌کردم. بعد اگه ظرف کثیفی بود داخل ماشین می‌چیدم. میزها رو دستمال می‌کشیدم و بعد هم مشغول آماده‌کردن سالاد می‌شدم. معمولا یکی دو ساعت توی آشپزخونه کمک می‌کردم تا مادر بولنت یه گوزلمه برام آماده می‌کرد. بعد از صبحانه‌ام می‌رفتم سراغ اتاق‌هایی که خالی شده بودن و یکی دو ساعت هم اتاق‌ها رو آماده می‌کردم.

همون شب دوم، یه توریست انگلیسی اومد که توی پانسیون بمونه و بولنت گفت فردا برم باهاش اطراف رو بچرخم. سه روز آینده که ناتان (توریست انگلیسی) اونجا بود، معمولا چند ساعتی با هم می‌رفتیم جاهای مختلف. اتفاقا بولنت و خانواده‌اش هم دو روز بعد اومدن که چند روزی پیش خانواده‌اش بمونن و من با زالان،‌ پسر سه‌زبانه‌شون آشنا شدم که اعجوبه‌ای بود.

بعد از رفتن ناتان و برگشتن خانواده بولنت به قاضی‌پاشا، از بولنت اجازه مرخصی گرفتم تا برم آنتالیا یکی از دوستانم که از ایران میومد رو ببینم و بعد هم با هم بریم فتحیه. بدون هیچ حرفی قبول کرد و گفت هر چقدر می‌خوام می‌تونم برم مرخصی. داستان اون تجربه رو اینجا گفتم. سه روز بعد برگشتم و دوباره روال هر روزم رو پیش گرفتم.

باریش (برادر بولنت) و خانواده‌اش چندتا خونه بالاتر توی کوه زندگی می‌کردن و تقریبا همیشه افطارها پیش ما بودن. گاهی واسه صبحانه یا ناهار هم می‌اومدن. ولی چون مادر و پدر بولنت روزه می‌گرفتن،‌ منم عادت کرده بودم وعده‌های اصلیم صبحانه و شام باشه. معمولا از ساعت ۱۲ ظهر هم تا حدود ۷ شب وقتم آزاد بود و کارهام رو توی اتاقم انجام می‌دادم.

توی مدت ۱۸ روزی که اونجا بودم، داوطلب دیگه‌ای نیومد. روزهایی که بولنت نبود هم من عملا با هیچ کس حرف نمی‌زدم ولی حس و حال فضا انقدر خوب بود که این سکوت‌های طولانی حکم مدیتیشن رو برام داشت. محیطی که توش کار می‌کردم فوق‌العاده زیبا بود. از پنجره اتاقم دریای مدیترانه رو می‌دیدم و روبرو و پشت سر هم جنگل بود و مزارع موز و بادوم.

غروب‌های شگفت‌انگیز دریای مدیترانه
غروب‌های شگفت‌انگیز دریای مدیترانه


این وسط‌ها کارهای متفرقه هم گاهی انجام می‌دادم. یه روز دو ساعت وقت گذاشتم و یه سبد موز رو پوست کندم یا یه روز دیگه کمک پدر بولنت کردم و دوتایی کلی کیوی پوست کندیم. وقت‌هایی هم که ماشین لباسشویی رو روشن می‌کردن،‌ وظیفه پهن کردن ملافه‌ها و بعد هم جمع‌کردنشون با من بود.

یکی از دفعه‌های دیگه‌ای که بولنت و خانواده‌اش اومده بودن، خانومش ایوِت (Ivett) بهم گفت مادر بولنت خیلی ازم راضیه و حتی گفته کاش بهم پیشنهاد حقوق بدن که بمونم. خودم اصلا باورم نمیشد چون مادرش از اون آدم‌هایی بود که به ندرت لبخند روی لبش می‌اومد،‌ هر چند می‌دونستم قلبش خیلی مهربونه. و اتفاقا همون روز بهشون خبر دادم که یه کار داوطلبانه دیگه برام جور شده و به زودی باید برم. یکی دوباری که خانواده بولنت اومدن پانسیون، منم همراه خودشون بردن گردش و تفریح. یه بار رفتیم ساحل،‌ یه بار همراه با خاله‌اش رفتیم محلی که بولنت قصد داشت خونه آینده‌اش رو وسط جنگل بسازه. و تک‌تک این تجربه‌ها بی‌نظیر بودن.

تمام مدت حضور من ماه رمضون بود و گاهی برای افطار می‌رفتیم مسجد روستا و مخصوصا اواخر حضورم همزمان با شب‌های قدر بود و دیگه هر شب مسجد بودیم. من صرفا از روی احترام همیشه دستمال سر می‌ذاشتم روی سرم و موهام رو می‌پوشوندم.

روز آخری که قرار بود اونجا باشم،‌ بولنت هم اومد و ازش اجازه گرفتم که باهاش برگردم قاضی پاشا و خودش دعوتم کرد که برم پیش خانواده‌اش. موقع خداحافظی، مادرش خیلی با محبت بغلم کرد و یه شیشه مربا هم بهم داد. بعد دوتایی با بولنت سوار ماشینش شدیم و وقتی رسیدیم قاضی‌پاشا من رو داخل شهر گردوند و حتی یکی دوتا ساحل رو نشونم داد. بعد هم رسیدیم خونه و همگی نشستیم سر شام: اسپاگتی با ریحون و تن ماهی. آخر شب هم من عکس‌ و فیلم‌هایی که از پانسیون داشتم روی لپ‌تاپ ایوت ریختم و چون قرار بود صبح زود سوار اتوبوس بشم، با هم خداحافظی کردیم. یه خداحافظی احساسی، چون این آدم‌ها عجیب به دلم نشسته بودن و واقعا دوست داشتم بیشتر کنارشون باشم یا خیلی زود دوباره پیششون برگردم و جمله بولنت حسن ختام فوق‌العاده‌ای بود: یادت باشه که اینجا یه خونه دیگه داری و هر وقت بخوای می‌تونی برگردی...

چند هفته بعد توی سایت Workaway از تجربه‌ام در کنار بولنت و خانواده‌اش نوشتم و اون هم متقابلا نظر مثبتش رو درباره‌ام نوشت. خوش‌شانس بودم که تجربه اولم خیلی خیلی خوب بود. اگر دوست دارید سفرها و تجربه‌های من رو دنبال کنید، می‌تونید به صفحه اینستاگرامم سر بزنید.

کار داوطلبانهاقامتگاهکار در سفرترکیهسفر
پرنده‌نگرم و فعلا همواره در سفر؛ تجربیاتم رو با بقیه به اشتراک می‌ذارم.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید