میترا دانشور
میترا دانشور
خواندن ۸ دقیقه·۲ سال پیش

تجربه کار داوطلبانه در مزرعه (ترکیه) - اردیبهشت ۱۴۰۱

یکی از فانتزی‌های من همیشه کار کردن توی مزرعه بود، شاید بیشتر از همه به خاطر اینکه از بچگی توی محیط شهر بزرگ شدم و نه خودمون و نه اطرافیانمون باغی نداشتن که زمانی رو توش سپری کنیم. در نتیجه برای دومین کار داوطلبانه‌ام توی ترکیه (زمان: اردیبهشت ۱۴۰۱)، سراغ یکی از میزبان‌هایی رفتم که کارش کشت پایا (کشاورزی پایدار) بود، حوزه‌ای که من عملا چیزی درباره‌اش نمی‌دونستم. تا جایی که متوجه شدم این مدل کشاورزی حتی یه مرحله از کشت ارگانیک بالاتره و حداقل دخالت انسانی توش هست و همواره تلاش می‌شه از همه چیز توی چرخه کشت استفاده بشه.

از ده روز قبل‌تر روی یک تاریخ دقیق با صاحب مزرعه توافق کردم و دو روز قبل از اینکه کار داوطلبانه‌ قبلیم تموم بشه، با توجه به فاصله زیاد بین دوتا شهر (من جنوب ترکیه بودم و مزرعه توی استان بیله‌جیک، نزدیک استانبول بود)، تصمیم گرفتم یه شب رو وسط راه برم قونیه. اشتباه من این بود که اول هتلم رو توی قونیه رزرو کردم و یه پیش‌پرداخت خیلی کم، در حد دو دلار پرداخت کردم و بعد به سلجوق (صاحب مزرعه) پیغام دادم که بگم دارم میرم. و در کمال ناباوری بهم گفت چون تعطیلات عید فطره، داره میره سفر و نیست! قرار ما اول ماه می بود، ولی حالا می‌گفت پنجم می‌تونم برم اونجا. من چون به این یکی کارم اعلام کرده بودم که فردا دارم میرم و برنامه قونیه رو هم چیده بودم، تصمیم گرفتم همچنان طبق برنامه پیش برم و بعد اون چند روز رو برگردم استانبول و پیش دوستم بمونم.

اما به خاطر یه سری تغییرات توی برنامه سلجوق، من در نهایت ۹ می رفتم مزرعه. و البته چون شرطش این بود که باید حداقل سه هفته توی مزرعه‌اش بمونم، با وجود این ناهماهنگی‌ها همون اول گفتم که حداکثر همون ۲ هفته می‌تونم بمونم. رفتن تا اونجا خیلی سخت نبود. باید می‌رفتم یکی از پایانه‌های مسافربری استانبول و اتوبوس گل‌پازاری رو سوار میشدم و ۳۰ کیلومتر نرسیده به روستای گل‌پازاری، وسط جاده جنگلی، مزرعه سلجوق قرار داشت.

فضای مزرعه
فضای مزرعه


بهار همه جا زیادی قشنگه. اینجا هم فوق‌العاده سرسبز بود. پیاده که شدم سلجوق اومد استقبالم و مادرش هم از بالای بالکن خونه‌شون بهم سلام کرد. سلجوق از قبل بهم گفته بود که مادرش تقریبا انگلیسی بلد نیست. یه کلبه خیلی کوچیک و جمع‌وجور محل اقامتم بود. کلبه یه مستطیلِ کشیده بود. یه تختخواب داشت، با یه تخت نشیمن و دستشویی و حمام. قسمت جلوی کلبه هم یه ورودی داشت که طی روزهای آینده،‌ من ساعت‌های زیادی رو همون جلو رو به جنگل نشستم و زمانم رو سپری کردم.

منظره روبروی کلبه‌ام
منظره روبروی کلبه‌ام


با اینکه تخت و آلونکم خیلی تمیز و باحال بود، قسمت دستشویی به‌شدت ناامیدم کرد. عملا هیچ‌کدوم از شیرها کار نمی‌کردن، به جز شیر پایین دوش که بهش شلنگی وصل بود که باهاش یه سطل بزرگ رو پر می‌کردیم و حتی توالت فرنگی سیفون نداشت و با همون سطل و شلنگ باید کار رو راه مینداختیم. حتی روشویی هم شیرش کار نمی‌کرد. هیچ ایده‌ای هم نداشتم که حموم چه جوری خواهد بود.

روز اول سه‌تایی کنار هم ناهار خوردیم، یکم حرف زدیم و من به آماده‌کردن چندتا دبه ترشی به مادرش کمک کردم. سلجوق یه مرد ۴۵ ساله بود که از همسرش جدا شده بود و یه پسر ۱۷ ساله داشت و از چند سال پیش کلا اومده بود به مزرعه و روی اینجا سرمایه‌گذاری کرده بود و با گذروندن کلاس زبان و دوره‌های کشت پایا، داشت تلاش می‌کرد کارش رو توسعه بده، اگرچه وضع بد اقتصادی ترکیه اون روزها حسابی داشت بهش فشار می‌آورد.

مزرعه سلجوق چندتا بخش داشت. قسمت عمده‌اش درخت‌های زیتونش بودن که حتی اسم مزرعه‌اش هم همون بود و این درخت‌ها توی چندتا تیکه مختلف قرار داشتن. یکی دوتا باغچه کوچیک با گیاه‌های مختلف داشت و یه گلخونه که بیشتر صیفی‌جات توش کاشته بود. بعدا فهمیدم توی فصل زمستون با محصولات مختلف زیتون و گیاه‌های دیگه، صابون و روغن و چیزهای دیگه آماده می‌کنه. یه تعداد مرغ و خروس هم داشت و همون روزهایی که من اونجا بودم یه گاو و گوساله هم خرید.

کار توی مزرعه خیلی متنوع بود. بعضی کارها روتین بودن و ثابت و بقیه بستگی به شرایط داشتن. مثلا همون روز دوم متوجه شدم که یکی از کارهای سلجوق، خرید سبزیجات و میوه و لبنیات تازه از روستایی‌ها و فروشش به مشتری‌هاش توی استانبول بود. سه‌شنبه‌ها صبح با ماشین ونی که داشت می‌رفت به بازار محلی و سفارش‌های مشتری‌هاش رو تأمین می‌کرد، بعدش تا عصر مشغول بسته‌بندی و آماده‌سازی سفارش‌ها بود و چهارشنبه می‌رفت استانبول. من هر دوتا سه‌شنبه‌ای که اونجا بودم همراهش رفتم بازار و توی حمل خریدها و گذاشتنشون توی ون کمک می‌کردم. سه‌شنبه عصرها هم قسمت محبوبم بود که خریدها رو براساس سفارش‌ها وزن و تقسیم و بسته‌بندی می‌کردیم.

بازار محلی گل‌پازاری
بازار محلی گل‌پازاری


کار ثابت من آبیاری باغچه و گلخونه، هر روز صبح قبل از صبحانه بود که با وجود وسعت کمشون، چون باید آبیاری عمیق انجام می‌شد، حداقل نیم‌ساعت طول می‌کشید. از کارهای دیگه‌ام، تمیز کردن پنجره‌های آشپزخونه و چیدن یه سری گیاه دارویی و معطر بود که تنهایی انجامشون دادم.

من در حال چیدن گیاهان دارویی
من در حال چیدن گیاهان دارویی


عمده کار من کنار مادر سلجوق بود، با هم نعناع‌ها رو دسته می‌کردیم، یه بار لونه مرغ‌ها و محل استراحت گاو و گوساله رو تمیز کردیم، چند روزی هم اون طرف جاده که یه تیکه از درخت‌های زیتون قرار داشتن، علف‌های هرز رو می‌چیدیم.

آشپزی تماما به عهده مادر سلجوق بود و منم همیشه ظرف‌ها رو می‌شستم، ولی فشار آب انقدر کم بود که این شستشو خیلی زمان می‌برد و حتی طولانی ایستادن یکم اذیتم می‌کرد.

یکی از کارهای فیزیکی سنگین برای من، سم و کودن دادن به درخت‌های زیتون بود. سلجوق یه تانکر بزرگ رو از آب و کود و سم پر می‌کرد و با تراکتور می‌رفت سمت درخت‌ها و ما نوبتی به اندازه نیم‌ساعت تا چهل دقیقه باید با شلنگ تک‌تک درخت‌ها رو آبپاشی می‌کردیم و چون لازم بود یه جوری آبپاشی کنیم که عملا تمام برگ‌ها خیس بشن، لازم بود برای مدت طولانی شلنگ رو بالا نگه داریم و وزن شلنگ برای من فوق‌العاده سنگین بود و به نظرم کار واقعا مردونه بود. ولی خب، چاره‌ای نبود و حداقل سه چهار روز صبح و عصر کارمون همین بود. و مخصوصا به خاطر سمی که استفاده می‌کردیم،‌ مجبور بودیم تمام مدت ماسک بزنیم.

دلخوشی بزرگ من محیط زیبایی بود که توش بودم و چندباری برای پرنده‌نگری به تپه‌های اطراف رفتم و لذت بردم، ولی یه سری چیزها برای من آزاردهنده بود. سلجوق اکثر مواقع سرش توی گوشی بود و حتی خیلی اوقات وعده‌های غذاییش رو با ما نمی‌خورد. از طرفی اصلا برنامه درست و دقیقی نداشت و من هیچ وقت نمی‌دونستم کارم از چه ساعتی شروع میشه و چه کارهایی باید انجام بدم. من که کلا آدم درونگرایی هستم و تنهایی رو دوست دارم، طی همین مدت کوتاه واقعا از این ارتباطات کم اذیت شدم و اگر مادر مهربونش نبود که البته عملا هیچ حرفی نمی‌تونستیم بزنیم چون زبان مشترک نداشتیم، همون ۱۲ روز هم دووم نمیاوردم. فشار به حدی روی من زیاد بود که مجبور شدم بهش بگم برای کاری باید زودتر برگردم استانبول و حتی دو هفته رو کامل نموندم و دو روز زودتر برگشتم. خوش‌شانس بودم که دو روز آخر، یکی از دوستان سلجوق به اسم زینب که یه زن تحصیل‌کرده توی خارج از ترکیه بود، از استانبول اومد پیشمون بود و هم تونستم با یه نفر دیگه صحبت کنم و هم توی کارها دیگه تنها نبودم. البته همون دو روز هم حجم کار واقعا بالا بود و مثلا یک روز کامل از صبح تا غروب داشتیم صدها پیاز رو توی زمین می‌کاشتیم.

کاشت صدها پیاز در یک روز
کاشت صدها پیاز در یک روز


از حمام هم بگم. یه بخاری هیزمی داخل حموم بود که پایینش رو باید با میوه کاج پر می‌کردیم و آتیش می‌زدیم و بالاش رو پر از آب می‌کردیم تا آب رو گرم کنه و بعد با پارچ از اون آب برمی‌داشتیم و خودمون رو می‌شستیم. این حمامی بود که همه‌مون باید ازش استفاده می‌کردیم. آب لوله‌ها از همون کوه اطراف می‌اومد ولی به خاطر املاح زیاد و یکم لجنی که داشت، من هیچ وقت بعد از حموم احساس تمیزی نمی‌کردم و همین هم توی حس بد من به اونجا تأثیر داشت.

وضعیت حمام؛ بخاری هیزمی سمت راست برای گرم کردن آب استفاده می‌شد.
وضعیت حمام؛ بخاری هیزمی سمت راست برای گرم کردن آب استفاده می‌شد.


پایان همکاریمون هم اونطوری که انتظار داشتم پیش نرفت. سلجوق تلفنی برای روز شنبه واسم اتوبوس رزرو کرد که باید می‌رفتم گل‌پازاری. جمعه شب قرار بود زینب برگرده استانبول و صبح شنبه که بیدار شدم، فهمیدم سلجوق شخصا اون رو برده استانبول و تا یکشنبه هم برنمی‌گرده. مادرش هم دست‌وپا شکسته گفت که داره با دوستش میره گل‌پازاری و منم باید همون موقع باهاشون می‌رفتم. شوک بزرگی بهم وارد شده بود و باورم نمی‌شد سلجوق حتی باهام خداحافظی نکرده. فقط وسایلم رو سریع جمع کردم که با مادرش و دوست مادرش بریم گل‌پازاری. جلوی جاده هر چی ایستادیم کسی سوارمون نکرد و مجبور شدیم با اتوبوس بریم که نفری ۲۰ لیر دادیم. مادر سلجوق یه خونه توی گل‌پازاری داشت که زمستون‌ها اونجا زندگی می‌کرد. دوتایی رفتیم خونه‌اش، بعد هم حاضر شدیم که برای یه جشن توی پارک روستا، همراه دوستاش بریم. متوجه نشدم دلیل جشن چی بود، ولی غذای رایگان می‌دادن و یه سری مرد و یه خانوم لباس‌های خاصی پوشیده بودن و رژه رفتن. بعد از ناهار برگشتیم خونه، منم وسایلم رو برداشتم که برم ترمینال و تنها چیزی که مرهمی بر اون حجم از ناراحتی من بود، مهربونی مادر سلجوق بود که به خاطر حضورم ازم تشکر کرد و من رو راهی کرد.

دومین تجربه کار داوطلبانه‌ام برخلاف کار اولی که اینجا ازش گفتم، اونقدری که باید دلچسب نبود. البته خودِ تجربه برام ارزشمند بود و من چیزهای زیادی یاد گرفتم، ولی وقتی تجربه اولت زیادی خوبه، توقعت بالا می‌ره. یه مشکل اساسی توی سایت workaway که اینجا معرفیش کردم، توی قسمت نوشتن نظرات، اینه که میزبان و داوطلب می‌تونن نظر طرف مقابل رو اول ببینن و بعد نظرشون رو بنویسن. من هم که دوست نداشتم سلجوق امتیاز پایینی بهم بده، مجبور شدم با احتیاط نظرم رو ثبت کنم و خیلی امتیاز پایینی ندادم. البته تا امروز اون هیچ نظری برای من ننوشته و شاید یه جورایی اینطوری بهتر هم باشه. در هر حال، همیشه باید آمادگی داشت که همه چیز طبق انتظارمون پیش نره.

اگر علاقه دارید تجربیاتم از زندگی همواره در سفر رو دنبال کنید، به صفحه اینستاگرام من سر بزنید.

تجربه کارکارکار در سفرکار داوطلبانهمزرعه
پرنده‌نگرم و فعلا همواره در سفر؛ تجربیاتم رو با بقیه به اشتراک می‌ذارم.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید