پیدا کردن کار داوطلبانه توی هند، متفاوت از کارهای دیگهای بود که قبلا توی ترکیه و گرجستان داشتم. این دفعه قبل از اینکه خودم دنبال کار باشم، یه میزبان توی سایت Workaway بهم پیام داد! پروفایلم رو دیده بود و با توجه به اینکه توی پروفایلم مقصد بعدیم رو هند تعیین کرده بودم و گفته بودم پرندهنگر هستم و و تمرکز کمپ سافاریش روی پرندهها بود، بهم پیشنهاد داد برم پیشش. تعداد نظرهای پروفایلش کم بود، ولی انقدر کارش هیجانانگیز بود که حاضر به ریسک شدم و بهش اعتماد کردم.
زمانی که دانراج (صاحب کمپ) بهم پیام داد ویزام رو گرفته بودم، ولی هنوز بلیطم رو نخریده بودم، پس قرار شد صحبت جدیتر رو به بعد از قطعی شدن تاریخهام موکول کنیم. توی همون پیام اول شماره واتساپش رو گذاشته بود و ارتباط ما دیگه کلا توی واتساپ بود. از همون شروع صحبتهامون دانراج بهم گفت که چقدر همیشه ایران رو دوست داشته و ۲۵ ساله که میخواد بیاد ایران.
محل کمپش توی ایالت گوجرات بود، توی روستایی که چند ساعتی با احمدآباد، مرکز ایالت فاصله داشت.
با توجه به اینکه من کلا یک ماه بیشتر برای هند ویزا نداشتم، دوست داشتم تا حد امکان وقتم رو برای این کار داوطلبانه بذارم. پس گفتم فقط دو روز توی دهلی میمونم که پروازم از تهران به اونجا بود. بعد میتونستم با قطار برم تا احمدآباد. اما از اونجایی که طرفدارهای قطار توی هند خیلی زیادن و معمولا از سه ماه قبل امکان خرید بلیط رو باز میکنن و همون روزهای اول همه چی تموم میشه، من هیچ بلیطی پیدا نکردم و دانراج خودش برام یه پرواز داخلی گرفت. با این کار، نشون داد که خیلی جدیه و با هزینه ۴۰ دلاری برام، خیالم راحت شد که میتونم روش حساب کنم.
یه روز قبل از پروازم به هند، پیام داد که دخترعموش دنبال یه چیزیه که توی ایران پیدا میشه! چی؟ یه جور دعا! من که کلا کاری به کار دین و مذهب ندارم، اصلا نفهمیدم این چیزی که میخواد چیه. یکم توی نت گشتم تا بفهمم اسم این دعا دقیقا چیه. بله، جالبه بدونید که ایالت گوجرات هند جزو بخشی هست که اکثرا مسلمونن. حالا اون موقع دقیقا تعطیلات اربعین و بیست و هشت صفر بود و همه جا تعطیل. از خوششانسی هاستلم نزدیک میدون انقلاب بود و میدونستم اول کارگر جنوبی کلی مغازههایی هستن که چیزهای مذهبی میفروشن. صبح روز پروازم که بیست و هشت صفر بود، رفتم و دیدم تقریبا همه بستهان، به جز دو سهتا مغازه. خوشبختانه مغازه دوم این دعا رو پیدا کردم.
۵ مهر سوار پرواز ماهان شدم. بین مسافرها هم تعداد زیاد هندی مسلمون و حتی چادری که ظاهرا توی ایران حوزه میرفتن، خیلی به چشمم اومد. دو روز بعد، صبح دوباره رفتم فرودگاه دهلی، این بار برای پرواز داخلی به احمدآباد که خیلی راحت انجام شد. بعدش از فرودگاه احمدآباد باید میرفتم ترمینال که سوار یه اتوبوس به سمت داسادا بشم و یه جای خاصی باید پیاده میشدم که دانراج میاومد دنبالم. توی ترمینال یکم سخت بود اتوبوس رو پیدا کنم. هیچ جا انگلیسی ننوشته بودن و کمتر کسی میتونست انگلیسی حرف بزنه. ولی یه خانومی کمکم کرد و بعد هم اتوبوسش که اومد سوار شدم. این اولین تجربه اتوبوسسواری بینشهری من توی هند بود و چه تجربهای! یه اتوبوس کثیف با کلی آدمهایی که چندان تمیز نبودن و شلووووغ. خوشحال بودم که قرار نیست بیشتر از دو سه ساعت اون تو باشم. دانراج چند بار زنگ زد و من گوشی رو به آدمهای دیگه میدادم که بتونن بگن کجاییم. بالاخره سر قرارمون پیاده شدم و منتظر موندم.
یه پیکآپ قرمز نگه داشت و دانراج که عکسش رو قبلا روی پروفایلش دیده بودم پیاده شد و اومد سمتم. سلام کردیم و دیدم یه خانوم توریست هلندی به اسم نیکول هم همراهشه. سهتایی راه افتادیم سمت کمپ. اونجا با زَییدا، همسر دانراج و ایان آشنا شدم. ایان یه آقای انگلیسی ۴۷ ساله بود که اولین بار به عنوان داوطلب اومده بود پیششون ولی حالا بعد از چند سال به یه دوست خانوادگی خیلی خوب براشون تبدیل بود و ۴ سال بود که هند زندگی میکرد. البته چون معلم یوگا بود، بیشتر وقتش رو توی شهر ریشیکِش که به مهد یوگا معروفه میگذروند و چند ماهی هم میاومد اینجا.
این کمپ سافاری یکی از چندتا کمپ شناختهشده توی اون حوالیه که نزدیک منطقه حفاظتشده گور آسیایی قرار داره و حتی توی کتاب Lonely Planet هم معرفی شده. محل اقامت مهمونها عموما کلبههای مجزا بود و حتی به من به عنوان داوطلب یه کلبه اختصاصی دادن. هر کلبه دوتا تخت داشت، با میز و صندلی و دستشویی و حمام جداگانه. زییدا همراهم اومد که کلبهام رو نشونم بده و بعد هم دعوتم کرد به ناهار که البته بقیه ناهار خورده بودن و زییدا کنارم نشست که تنها نباشم. بعد هم گفتن همون عصر میریم سافاری. من قبلا کنیا و سریلانکا رفته بودم و به عنوان توریست سافاری رو تجربه کرده بودم که خب مخصوصا کنیا، به نظرم به لحاظ کیفیت سافاری، تعداد و تنوع حیوونهایی که میشه دید واقعا بینظیره، ولی اینجا مدل متفاوتی رو تجربه کردم. این قسمت هند به اون معنا سبز نیست و در کنار بخشهایی که بوتهها و درختچههایی هستند که به شدت من رو یاد جنوب ایران (مخصوصا حد فاصل چابهار تا بندرعباس) میانداختن، یه تیکههایی کاملا کویریه و اتفاقا یه محل مهم برای تولید نمک به حساب میاد. اون روز هم ما علاوه بر تماشای کلی پرنده، سری زدیم به مردمان تولیدکننده نمک که در واقع غیرقانونی توی این منطقه حفاظتشده سکونت دارن، ولی گفته میشه ۶۰ درصد از نمک هند رو تأمین میکنن. وضع زندگیهاشون واقعا اسفباره و استخراج نمک کار فوقالعاده سخت و پرخطریه، در ازای قیمتهایی که انقدر ناچیزن که آدم باورش نمیشه. غروب همین کویر واقعا زیباست و ما بعد از غروب که داشتیم برمیگشتیم هم دنبال یه سری حیوون و پرنده بودیم که در واقع اولین تجربه سافاری من توی شب بود.
باید بگم موقعی که من رفتم هنوز فصل اصلی توریست شروع نشده بود، تعداد مهمونها خیلی کم بود و هر چند روز یه بار برامون مسافر میاومد. فصل اصلی حدود یک ماه و نیم دیرتر شروع میشد که از گرمی هوا کم میشد و پرندههای مهاجر هم از راه میرسیدن. اون موقع کلی پرندهنگر و عکاس حیات وحش میان اینجا، ولی خب من بیشتر مسافرهای معمولی رو دیدم که میاومدن یکی دو شب بمونن و یه سافاری هم برن. البته این وسط یه عکاس پرنده اومد که دوتا سافاری باهاش رفتم و کنارش کلی نکات عکاسی یاد گرفتم.
هجده روزی که اونجا بودم، معمولا توی سافاریها با توریستها همراه میشدم تا یکم از پرندهها براشون بگم و البته خودم هم کلی پرنده ببینم. ولی بهم گفتن اصل کارم نظارت روی آمادهسازی کلبهها برای مهمونهاست. قرار نبود من هیچ کار فیزیکیای انجام بدم. دانراج کلی آدم داشت که براش کار میکردن. صادقانهاش اینه که من بیشتر حس یه مهمون رو داشتم تا داوطلب. برای همین توی وبسایت کمپ که ایان چند سال پیش راهاندازی کرده بود، یه مطلب برای تبلیغش نوشتم و بعد هم برای کمک به رشد کار دانراج، دوباره شبکههای اجتماعیش رو فعال کردم. از نظر غذا هم بگم که همه وعدهها سلف سرویسی بود و تنوع غذا هم خوب بود. فقط یکم برای من تند بود که دیگه عادت کردم.
چیزی که خیلی واضح به چشم میاومد، نظام کاست بود. دانراج از یه خانواده اصیل بود و در واقع پسر شاه روستای زینآباد بود. اگرچه الان دیگه این شاه و خانواده سلطنتی رسمیت ندارن، ولی بهشدت توی روستا بهشون احترام میذارن. کسایی هم که براش کار میکنن، همگی نسل اندر نسل برای خانوادهاش کار میکردن، یعنی راننده سافاری فعلیش، پسر راننده پدرش بود یا آشپز، پسر آشپزی بود که قبلتر برای پدر دانراج کار میکرد.
با اینکه سافاریهای که مسافرهای معمولی رو میبردیم معمولا تو یه مسیر خاص بودن و از یه جایی به بعد دیگه خیلی پرنده جدید نمیدیدم، بارها دانراج برای من، برنامه شخصی گذاشت و چند نفری رفتیم به مناطقی که بقیه رو نمیبردن تا مثلا یه گونه خاص مثل فلامینگوی کوچک رو ببینم. یا برای اینکه بتونم از پرنده شبگرد عکس بگیرم که یه پرنده خیلی خاصه و اصلا هم دیدن و عکاسی ازش راحت نیست، چند بار سافاریهای غروب و شب رفتیم. یه روزهایی هم میرفتیم دنبال گونههای خاصی که برای پرندهنگرها و عکاسها مهم هستن و چک میکردیم که از راه رسیدن یا نه: مثل جغد تالابی.
داستانهای زیادی از سه هفته حضورم توی کمپ دارم که چندتاش رو اینجا تعریف میکنم چون واقعا قشنگ بودن.
داستان مدرسه
روز دوم حضورم، دانراج از من و نیکول و ایان دعوت کرد باهاش بریم دبیرستان روستا که قرار بود یه مراسمی داشته باشن و دانراج به عنوان یکی از اعضای خانوادهاش که این مدرسه رو حمایت میکرد قرار بود حضور داشته باشه. مراسم چی بود؟ دولت به دخترهایی که امسال جدید بودن و تازه توی این دبیرستان ثبتنام کرده بودن، دوچرخه رایگان میداد تا مسیر خونه و مدرسه که گاهی خیلی دور بود رو راحتتر و با امنیت بیشتری طی کنن. این مدرسه یه نکته مثبت مهم داشت: اگر پسری میخواست ثبتنام بشه و خواهری داشت که به مدرسه نمیرفت، تا اون خواهر هم نمیاومد به مدرسه، پسر رو ثبتنام نمیکردن! این موضوع محلی بود و قانونی بود که مؤسسهای مدرسه گذاشته بودن، ولی واقعا تحسینبرانگیز بود. توی مراسم هر کدوم از ما هم یه کوچولو صحبت کردیم، از خودمون گفتیم و دخترها رو تشویق کردیم که تحصیل نقش مهمی توی زندگی افراد، مخصوصا زنان در جامعه داره و آخری هم دوچرخهها رو به دخترها دادیم.
داستان ملاقات با خانواده سلطنتی!
گفتم که روز قبل از رفتنم به هند، دانراج ازم خواهش کرد یه دعایی برای دخترعموش بخرم. چند روز بعد از اینکه وارد کمپ شدم، قرار شد همراه نیکول، زییدا و سالینا دختر ۲۶ سالهشون بریم خونه دخترعموی دانراج تا شخصا امانتی رو به دستش برسونم. همونطور که دانراج پسر شاه روستای زینآباد بود، خانواده عموش هم شاه روستای دیگهای بودن. البته همچنان تأکید میکنم که الان دیگه خبری از اون جلال و شکوه نیست، ولی توی روستاهای هند که فقر مردم کاملا مشهوده، همون خونههای خانواده دانراج که شاید چندان مجلل به نظر نیان، بزرگن و داخلشون که میری میتونی نشونههای اصالت و شکوه گذشته رو ببینی.
از میزان احترامی که بهمون گذاشتن هر چی بگم کمه، مخصوصا توی این ایالت انگار حداقل به خاطر مسلمون بودن، ما ایرانیا رو خیلی دوست دارن. و با اینکه خانواده همگی سُنی بودن، مهناز (دختر عموی دانراج که دختری ۳۰ ساله بود) عاشق شیعهها و امامهای ما بود! یه نکته جالب دیگه هم اسمهای آدمها توی این منطقه بود که خیلیهاش به نظرم ریشه عربی داشتن یا گاهی حتی ایرانی بودن: مهناز، آرمان، عارف، موسی.
توی دو ساعتی که خونه عموی دانراج بودیم، کلی ازمون پذیرایی کردن و انواع اسنکهای هندی رو اونجا امتحان کردم. واسم جالب بود که یه چیزی دقیقا عین پشمک ما داشتن. مهناز من رو برد و اتاقش رو بهم نشون داد. ساختمون به سبک معماری نمیدونم کجایی، ولی شبیه یه کاخ کوچولو، اتاقهایی با سقفهای خیلی بلند (حداقل ۳ متر) داشت و من از دیدنشون حس خیلی خوبی گرفتم. آخری هم مهناز به رسم تشکر بابت همون دعای کوچولویی که من فقط براش ۳۰ هزار تومن هزینه کرده بودم، یه دست لباس هندی قشنگ با یه جفت گوشواره از پر طاووس که خودش ساخته بود، بهم هدیه داد.
داستان شب آخر
توی وبسایت کمپ دیده بودم که برنامههای متنوعی برای توریستها اجرا میشه که خب اکثرشون به خاطر نبودِ مهمونها یا فصل مناسب، الان وجود نداشت. ما اونجا شبهای پرستاره قشنگی داشتیم و گاهی مخصوصا با ایان که آخر شب کارمون بستن در کمپ و خاموشکردن چراغها بود، قبل از شببخیر گفتن یه نگاهی به آسمون میانداختیم و ستارهها و وضعیت ماه رو چک میکردیم. توی همین صبحتها اشاره کردم که انگار واسه مهمونها شام وسط کویر هم دارن. من این حرف رو صرفا از سر کنجکاوی زدم، ولی روز آخری که توی کمپ بودم، دانراج گفت آخرین سافاریمون رو با هم بریم و اتفاقا کلی گونههای جذاب دیدیم، و چون من از یه شبگرد خاصی عکس خوب نداشتم، یه جا صبر کردیم تا هوا یکم تاریک بشه. بعد که راه افتادیم، دیدم یه جا وسط بیابون یه ماشین و چندتا آدم هستن. نزدیک که شدیم، دیدم ایان و زییدا با کمک بچههای کمپ، میز و صندلی چیدن و قراره شام آخرمون رو زیر آسمون پرستاره یه غذای هندی خاص بخوریم. هنوز که هنوزه، یاد اون شب که میافتم از حجم عشقی که برام خرج کردن چشمهام پر از اشک میشه و بغضم میگیره.
روز آخر، دانراج شخصا من رو تا یه اتوبوس رسوند که میرفت تا ایستگاه راهآهن (قبلش کلی کمک کرد و برای چندتا مقصد کوتاهم توی هند، بلیط قطار برام تهیه کرد) و حتی پولش هم خودش داد. و من با قلبی که یه تیکه بزرگش پیش اون آدمهای بینظیر جا مونده بود، سفرم رو ادامه دادم. ضمنا با اینکه اولی که رسیدم، پول پرواز داخلی رو با دانراج حساب کردم، بعدا تقریبا کل پول رو بهم برگردوند.
این کار داوطلبانه توی هند، اولین کارم توی سفر بلندمدتم به جنوب و جنوب شرق آسیا بود و بیاغراق، حس میکردم تمام این مدت توی رویاهام زندگی میکنم و انقدر بهم خوش گذشت که هر لحظه حس میکردم اگه بمیرم واقعا راضیام. و این یه جورایی سخت بود، چون میدونستم ممکنه به این زودیا تجربه مشابهی با این کیفیت نداشته باشم. ولی خب، از طرفی باعث شد قدر تکتک لحظهها رو بدونم و نهایت استفاده رو ببرم.
یه نکته هم بگم و اون اینکه تجربه هر کس متفاوته و من بعد از اینکه کمپ رو ترک کردم، به چندتا خارجی دیگه که میخواستن برن اونجا از خوبیهاش گفتم، ولی فکر نمیکنم هیچ کدومشون به اندازه من کیف کرده باشن و حتی یکیشون بعدا به من گفت که شرایط با اون چیزی که من تجربه کردم فرق کرده بوده و حتی اونقدر لذت نبرده بود.
سفر بلندمدت من به آسیا و جنوب شرقش ادامه داره و اگه علاقه دارید میتونید توی اینستاگرام دنبالم کنید تا از جریان سفرم و تجربههام باخبر بشید.