گرجستان دومین کشوری بود که میخواستم کار داوطلبانه رو توش امتحان کنم و برخلاف ترکیه تعداد کارها خیلی کمتر بود. قبلا از طریق سایت Workaway که اینجا معرفیش کردم، دوتا کار توی ترکیه، یکی توی اقامتگاه و یکی دیگه توی مزرعه، پیدا کرده بودم. از بین چندتا جایی که پیام فرستادم فقط یه نفر جواب مثبت داد که یه مزرعه نزدیکی شهر کوتایسی بود. با هم قرار گذاشتیم اول یک هفته امتحانی کنار هم کار و زندگی کنیم و بعدش اگه دو طرف موافق بودن، مدتش رو میشد تمدید کرد.
من از ترکیه و از طریق مرز سارپی، با اتوبوس وارد گرجستان شدم و بعد از ۵ روز اقامت توی باتومی، رفتم کوتایسی. هاستلی که توی کوتایسی انتخاب کرده بودم، چندتا داوطلب داشت و بعدا فهمیدم اتفاقا یکی از جاهایی بوده که درخواست داده بودم ولی هیچ وقت بهم جوابی ندادن. البته این موضوع رو هیچ وقت با صاحب هاستل مطرح نکردم.
قرار من با میزبانم این بود که بعدازظهر جلوی مکدونالدی که دور میدون اصلی شهر بود، منتظر راننده آشناشون باشم که بیاد دنبالم. خیلی راحت راننده رو پیدا کردم و من رو تا دم در مزرعه رسوند. پیاده که شدم مریم، صاحب مزرعه اومد استقبالم. بعد با همسرش، ویل، آشنا شدم و دوتا داوطلب سوئیسی به اسم آنیا و بِنی.
اول اتاقم رو نشونم دادن که طبقه دوم یه اتاق خیلی بزرگ با پنجرههایی به سمت مزرعه بود.
بعد که رفتم پایین نشستیم به صحبت کردن و بیشتر با هم آشنا شدیم. مریم، ۳۹ ساله و اهل گرجستان بود و همسرش، ویل، ۵۲ ساله، اهل آفریقای جنوبی که اتفاقا آشنایی و ازدواجشون از طریق همین کار داوطلبانه بود که وقتی ویل به مزرعه مریم اومده بود،کرونا شده بود و مرزها رو بسته بودن و بعد از یک سالی که کنار هم بودن، با هم ازدواج کردن.
آنیا و بِنی هم یه زوج دوستداشتنی بودن که چندماهی در سفر بودن و اتفاقا قبل از گرجستان ایران بودن و بدجوری عاشقش شده بودن، مخصوصا که زندایی آنیا ایرانی بود. اونا یک هفته پیش به مزرعه اومده بودن و قرار بود یک هفته دیگه هم بمونن.
طبق صحبتی که کردیم صبحها از حدود ۸ کارمون شروع میشد و تا ظهر، قبل از یک، کار تموم میشد و بقیه زمانمون دست خودمون بود. وعده غذای اصلی شام بود که همگی دور هم میخوردیم و مریم و ویل آماده میکردنش. صبحانه و ناهار قانون خاصی نداشت و هر کس هر چی دوست داشت میخورد.
یکم از مزرعه بگم. اینجا یه مزرعه شخصی و خانوادگی بود. مریم خودش توی حوزه گردشگری کار میکرد و قبل از کرونا تلاش کرده بود توی منطقه، گردشگری غذا رو با تأکید روی قارچهای خوراکی متنوع رواج بده و مخصوصا برای زنها اشتغال ایجاد کنه. ولی الان بعد از کرونا، تمرکز روی خودِ مزرعه بود که یه بخشش فعال بود و یه بخش دیگه زمینی بود که میخواستن برای کشت آماده کنن. یه قسمت مزرعه، باغچه محصولات ارگانیک بود، یه گوشهاش خرگوش نگهداری میکردن و کلی هم گربه با یه سگ و چندتا اردک داشتن.
کارهای ما توی مزرعه متنوع بود: چیدن علفهای هرز توی قسمت سبزیجات، جمع کردن علف برای غذای خرگوشها، ساختن لونه برای خرگوشها، پاککردن زنگزدگی در ورودی و میز و نیمکت داخل حیاط و رنگآمیزیشون، تعویض فنسهای کهنه با فنس جدید، آمادهسازی زمین بایر با کَندنِ خندق و ایجاد مسیر آبیاری، آوردنِ کود از مزرعه همسایه واسه سبزیجات و جابجایی یه سری شبدر و کاشتنشون تو یه قسمت دیگه مزرعه.
کارها عموما سنگین نبود و معمولا ما سه تا داوطلب کنار هم کار میکردیم و مریم و ویل هم تا جای ممکن بهمون کمک میکردن.
خیلی اوقات ما سه تا ناهار یه چیز سبک میخوردیم و بعد از شام، شستنِ ظرفها با ما بود که بهترین فرصت برای صحبت کردن بود. آنیا و بنی کلی خاطره داشتن که از ایران بگن و خیلی اوقات تجربههای زندگیمون رو توی ایران و سوییس با هم به اشتراک میذاشتیم. آهنگ گوش میدادیم و درباره هر چیزی حرف میزدیم.
توی اون مدت یکی دوباری هم با هم بیرون رفتیم. یه سوپری نزدیکِ مزرعه بود که گاهی بهش سر میزدیم و یه بار رفتیم تا یه دریاچه که بالاتر از مزرعه، وسط جنگل قرار داشت. بعدازظهرها هم معمولا یه ساعتی مینشستیم و تخته نرد بازی میکردیم. بچهها توی ایران این بازی رو یاد گرفته بودن و هر روز یه حالت مسابقهای دو به دو با هم رقابت میکردیم.
تجربه این یک هفته واقعا شیرین و قشنگ بود. گاهی پیش میاومد که کار برای من از نظر فیزیکی سنگین باشه، مثل روزی که زیر بارون داشتیم با بیل زمین رو میکندیم. یا گاهی ویل سختگیری میکرد که کار دقیقا طبق نظرش پیش بره، ولی در کل همه چیز خیلی خوب بود و مخصوصا مریم یه زن مهربون و مثل یه خواهر بزرگتر برای من بود.
ولی به دو دلیل تجربه من به همون یک هفته محدود شد: با رفتنِ آنیا و بنی، من خیلی تنها میشدم و دلم نمیخواست یه نفری اونجا بمونم و از طرف دیگه، ویل و مریم از نظر مالی خیلی تحت فشار بودن و ما آخرین داوطلبهاشون بودیم و میخواستن تا مدتی کسی رو برای کمک قبول نکنن.
پس شب آخر یه آتیش حسابی به پا کردیم و یه جشن خداحافظی گرفتیم و نشستیم ساعتها به حرف زدن و ویل داستان عجیب و غریب زندگیش رو برامون تعریف کرد. فردا صبحش ما سه تا با هم به کوتایسی برگشتیم و بعد از اینکه یک نصف روز رو با هم سپری کردیم، با چشمهای پر از اشک از هم جدا شدیم.
من همچنان در سفرم و اگر دوست دارید تجربههام رو دنبال کنید، به صفحه اینستاگرامم سر بزنید و اینجا هم من رو دنبال کنید تا نوشتههای جدیدم رو از دست ندید.