ویرگول
ورودثبت نام
MJ 6384
MJ 6384
خواندن ۵ دقیقه·۳ سال پیش

تاریک و بی اعتماد

« به این دنیا ، نباید اعتماد کرد .

نباید به او گفت که چه چیز را دوست داری و برای چه چیزی جان می دهی .

چون اگر بداند ، یا ذره ذره از وجودت دورش می کند ؛ برایش فرقی ندارد چگونه ... فقط آن را از تو می گیرد .

یا از عشقی که در وجودت است ، سوء استفاده می کند .

گاهی با پخش کردن خبر عشقت در میان مردم ، وادارشان می کند از نقطه ضعف « دوست داشتن » در تو استفاده کنند و با حرف یا عمل ، روح تو را نابود کنند .

گاهی هم با ذره ذره بی احساس کردن چیزی که دوست داری ، کاری می کند که خودش با پای خودش تو را ترک کند .

و گاهی با باج دادن به زمان و مکان و سرنوشت ، از آنها می خواهد که نگذارند تو با چیزی که دوست داری تماسی بگیری . و همین ذره ذره نابودت می کند .

مواقعی با خبر دروغ از کس یا چیزی که دوست داری ، دل نگرانت می کند . بی دلیل از درون آشفته ات می کند و از عشق درونت بر علیه خودت استفاده می کند .

و هزاران راه دیگر ...

پس نباید آشکارا دوست داشت ... باید مخفیانه همه چیز را در قلب خود نگه داشت . حتی برخی مواقع ، باید این دوست داشتن را از خودمان هم پنهان کنیم ... »

روی صندلی خونه ماری ( دوستم ) نشسته بودم و یادداشت لئونارد رو می خوندم .

ماری خونه نبود . نمیدونم اجازه داشتم اون یادداشت رو بخونم یا نه ؟...

وقتی تا آخرش رو خوندم ، کاغذ رو تا کردم و روی میز گذاشتم .

اون مرد واقعا مبهم و عجیب بود ...

با خودم کلنجار می رفتم . هنوز هم دو دل بودم .

با خودم گفتم « حالا که لئونارد رفته ... دیگه نگاه انداختن بهش ممنوع نیست ! مگه نه ؟ ... »

دل رو به دریا زدم . بلند شدم و از توی جیب کت قدیمی لئونارد ، دسته کلید رو برداشتم .

سویشرتمو از روی صندلی كشيدم و چراغ قوه كوچيكمو از تو كيفم برداشتم انداختمش تو جيب سويشرت ، و سويشرتو انداختم روی دوشم . از خونه خارج شدم . پله های راهپله رو تند تند پایین دویدم و به زیرزمین رسیدم . کلید چراغ روی دیوار رو زدم و يه چراغ کم نور روشن شد . روبروم در قدیمی اتاق رو دیدم . در بیشتر شبیه در انباری بود تا در یه اتاق . توی دسته کلید دنبال کلید قفل اون اتاق گشتم .

اولین کلید رو امتحان کردم ، کلید قفل نبود .

دومی ، نبود .

سومی ؟ ... نبود .

چهارمی هم نبود .

پنجمین کلید ، یه کلید نقره ای خیلی قدیمی بود .

کلید رو توی قفل چرخوندم ... خودش بود !

قفل رو باز کردم و در رو هل دادم .

قیییژژژژژژژ

چه گوش خراش !!!

وارد اتاق تاریک شدم . کلید چراغ رو فشار دادم ولی چراغ روشن نشد . چراغ قوه رو از توی جیب سویشرت در آوردم و روشنش کردم و به طرف سقف گرفتم و با جای خالی لامپ روبرو شدم .

نور چراغ قوه رو روی دیوار های اون اتاق کوچیک انداختم و دنبال کمدی ، میزی ، صندوقچه یا یه همچین چیزی گشتم .

بالاخره یه قفسه پیدا کردم و یه صندلی کنارش ، گوشه ی گوشه اتاق .

دویدم طرف قفسه و تک تک طبقه هاشو گشتم . یه دفترچه با جلد مشکی پیدا کردم .

صفحه اولشو آوردم . روی خط اولش با جوهر قرمز نوشته شده بود « افكار لئونارد » .

مطمئن شدم این همون دفترچه ممنوعست .

همونجا روی صندلی کنار قفسه نشستم و دفترچه رو توی دستم فشار دادم .

چشم هام رو بستم و نفس عمیقی کشیدم ... « این کارو بکن ، تو میتونی ! »

ورق زدم ...

چشمام رو باز کردم و نور چراغ قوه رو روی صفحه اول انداختم .

بر خلاف همیشه ، خوش خط ننوشته بود ... لئونارد آدم خوش خطی بود ...

اهمیت ندادم و شروع کردم به خواندن .

دو دقیقه بعد

دفترچه رو روی پاهام انداختم . سرم رو توی دستام گرفتم .

از متنی که نوشته بود سرم درد گرفته بود ...

چه دنیای سیاهی داشته این مرد !

برای دومین بار ، دلمو به دریا زدم و دفترچه رو برداشتم و صفحه بعدش رو آوردم و شروع به خوندن کردم .

وسطای خوندنم از زندگی لئونارد بغضم گرفت ... آخه چقدر تنهایی ؟ ...

چرا اون با خودش این کارو می کرد ؟ چرا خودشو اینقدر اذیت می کرد ؟ چرا از همه فرار می کرد ؟ ...

کی باعث شده بود لئونارد به زمین و زمان بی اعتماد بشه ؟ ... اون حتی به خودشم اعتماد کامل نداشت ...

صفحه دوم رو تموم کردم .
صفحه سوم رو هم تموم کردم .
همینطور صفحه چهارم ،
صفحه پنجم ،
صفحه ششم ،
هفتم ،
هشتم ،
نهم ،
ده ،
یازده ،
دوازده ،
...

سی و هفت صفحه دفترچه رو خوندم و تمومش کردم .

وقتی تموم شد ، دفترچه رو محکم بستم و پرتش کردم روی زمین .

اعصاب برام نمونده بود . آخه چقدر تاریک ؟؟؟

اون واقعا آدم بی اعتمادی بوده ...

دليلش چی بوده ؟ ...

چی باعث میشه یه آدم اینقدر زندگیش سیاه بشه ؟ ...

بلند شدم . دفترچه رو از روی زمین برداشتم و توی قفسه گذاشتم .

دستم خورد و یه جعبه کوچیک چوبی رو انداختم زمین . درش که باز شد ، یه گردنبند از توش افتاد بیرون .

گردنبند رو برداشتم . گردنبندِ یه اسم بود . « کِیتی » ...

روز بعد ...

جواب سوالمو گرفته بودم ولی هنوز هم آشفته بودم .

با خواهر لئونارد ، « ماری » ( دوستم ) حرف زدم ...

کِیتی اسم زن لئونارد بوده ... بعد از یک سال زندگی مشترک ، لئونارد به یه مسافرت کاری می ره . قرار بوده یک ماهه برگرده ولی کارش زود تموم میشه و سه هفته ای بر می گرده . به کِیتی نمی گه تا سورپرایزش کنه ...

وقتی در خونه رو باز می کنه ، یک مرد غریبه توی خونه بوده ...

زنش بهش خیانت کرده بود . روز بعد این اتفاق ، لئونارد از کِیتی جدا میشه و دیگه هیچوقت ازدواج نمی کنه . ماری بهم گفت که حتی رفتار لئونارد با خود ماری هم سرد شده بود ...

بیچاره لئونارد با چه افکار آشفته ای هم از دنیا رفت ...

راست می گن که اعتماد اگه از دست بره ، دیگه بر نمی گرده . اگر هم برگرده ، دیگه مثل قبل نخواهد بود ...





پ.ن: بالاخرا وقت کردم پاکنویسش کنم !!! :)))

پ.ن: مرسی که وقت گذاشتین :)

پ.ن: اگه اشتباهی داشتم ممنون میشم بهم بگید تا درستش کنم !

شاد باشید !!!

لئوناردبی اعتمادتاریک
درد زیاده ولی ما بازم میخندیم :) ...
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید