ویرگول
ورودثبت نام
محمد جهانیان
محمد جهانیان
خواندن ۳ دقیقه·۱ سال پیش

راز وفاداری مشتریان کبابی سید

رابین فیلدر، نویسنده کتاب چگونه بیشتر از رقبایتان بفروشید یه جمله‌ای داره که میگه:

"یکی از عواملی که رقبایتان هرگز قادر به تقلید آن نیستند، نحوه ارتباط شما با مشتریان است."

فکر کردم بهتره این جمله رو با داستان اولین باری که رفته بودم کبابی سید براتون توضیح بدم.


تعریف کبابی‌ش رو خیلی شنیده بودم؛ اکثراً می‌گفتن چنجه‌های عالی داره. اما نمی‌دونستم که باید کوچه‌های تنگ و پیچ در پیچ رو طی کنم تا بهش برسم. در نهایت ته یه کوچه بن بست دیدم روی دیوار با یه متن رنگ رو رفته نوشته کبابی سید.

همین که وارد مغازه شدم مرد میان‌سالی که پشت منقل در حال زیرو رو کردن سیخ‌ها بود برگشت و با روی باز گفت: سلام پسرخاله، خیلی خوش اومدی، صفا آوردی، بفرما داخل.

ناخودآگاه لبخند زدم، جوابش رو دادم و مستقیم رفتم سر ویترین یخچالش. تازه فهمیدم که چرا همه فقط از چنجه‌هاش تعریف می‌کردن؛ هیچ نوع کباب دیگه‌ای نداشت. سیخ‌هاش تقریباً کوچیک بود؛ یعنی حداقل باید دوتا سفارش می‌دادی.

سفارشم رو دادم و به سمت تنها میز و صندلی خالی مغازه رفتم. چندثانیه بعد یه پسر نوجوونی نون و دیس و چنگال رو آورد و ازم پرسید: آبدار باشه؟ گفتم: بله و شروع کرم به آنالیز مغازه‌‌ش با دقت همه چیز رو بررسی کردم. مگه می‌شه فقط با یک نوع کباب، حتی بدون گوجه، اون هم ته یه کوچه بن‌بست، این همه مشتری رو اینجا کشوند؟ داشتم به این فکر می‌کردم که چقدر طول می‌کشه تا یه سفارش رو آماده کنه که همون پسر با یه سیخ کباب اومد سمتم.

فکر کردم اشتباه گرفته، گفتم: من دوتا سفارش دادم. گفت: بله این سیخ رو میل بفرمایید که سیخ بعدی رو هم گرم بیارم خدمتتون. خیلی تعجب کردم تا حالا همچین سیستمی ندیده بودم. لحظه‌ای که اولین لقمه رو برداشتم هیچ وقت یادم نمی‌ره انگار مزه‌ش هنوز توی دهنمه. مگه میشه گوشت همچین بافت نرم و آبداری داشته باشه؟ خلاصه بعدش دوتا سیخ دیگه هم سفارش دادم. حقیقتش باز هم دلم می‌خواست ولی دیگه جا نداشتم.

موقع حساب کردن همون مرد میان‌سال دوباره اومد و گفت: نوش جانت پسرخاله، قابل‌دار نیست، مهمون ما باش. از چهره‌ش معلوم بود که خیلی خسته هست ولی همچنان لبخند و انرژی صداش رو حفظ کرده بود. خیلی ازش تشکر کردم و گفتم: واقعاً خسته نباشی سید. سریع جواب داد: ببخشید اگه خسته هستم، امروز سرمون خیلی شلوغ بود معذرت می‌خوام، شما ببخشید. یه جورایی شرمنده شدم فکر نمی‌کردم که همچین جوابی بده. گفتم: نه بابا این چه حرفیه؟ همه چیز عالی بود، دمت گرم. خدا رو شکر که سرت شلوغه، مشتری برکت میاره.

تن صداش رو کم کرد و گفت: "آخه همه چیز که پول نیست، مشتری احترام می‌خواد، محبت می‌خواد، من هم باید انرژی‌ش رو داشته باشم. "

لحنش هم طوری بود که خیلی این جمله‌ش به دلم نشست، فکرم درگیر شد، نمی‌دونم چی جوابش رو دادم. از مغازه‌ش که اومدم بیرون دیدم تا دم در همراهیم کرده بود و من حواسم نبود؛ همچنان با نگاه و لبخندش همراهیم می‌کرد.

من هم براش دستی تکون دادم و به این فکر می‌کردم که چطور یک نفر، که احتمالا دانش آکادمیک هم نداره می‌تونه مرزهای مارکتینگ رو جابجا کنه؟

فروشمشتری مداریمشتری وفادارمهارت ارتباطیارتباط با مشتریان
در این کانال تلاش می‌کنم تا آموخته‌ها و تجربیات واقعی‌ام در زمینه ارتباطات فردی و کسب و کار رو به صورت داستانی و خیلی خودمونی با شما به اشتراک بذارم.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید