ویرگول
ورودثبت نام
محمدجواد سیدی
محمدجواد سیدی
خواندن ۶ دقیقه·۴ سال پیش

هنر به پوچی رسیدن - قسمت اول

من محمدجواد هستم! یک ۲۷ ساله، در قله ی پوچی ...

خیلی ها ازم در مورد مسیری که باید طی کنن میپرسن. اینکه از کجا شروع کنن، چه مسیری رو برن و چه سبکی آموزش ببینن، تا بشه در گروه یه برنامه نویس حساب بشن. من این ادعا رو برای خودم ندارم، ولی از اونجایی که در معرض خیلی از این سوالات هستم، خواستم یه بار برای همیشه بگم که چی شد که اینجوری شد...

زندگی من، از اواخر دوران دبیرستان، یهویی رنگ و بوش عوض شد. وارد یه سری مشکلاتی شدم که هنوزم بعد از ۱۰ ۱۱ سال، ممکنه باعث لرزیدنم بشه وقتی بهش فک میکنم. افسردگی، اضطراب ، پریشونی. همه ی اینها باعث شد یه مدت خیلی طولانی، از ایده آل هام دور بشم. دیگه خیلی به آرزوهام فکر نمی کردم و صرفا دنبال این بودم که بتونم اضطراب نداشته باشم. دو سه سالی تو این وضعیت بودم تا به حالت پایدار برسم. اما شما میدونید دو سه سال اضطراب دائم برای کسی که تازه از دوران نوجوونی گذشته و وارد دانشگاه شده، کسی که باید تمام آرزوهاش رو شکل بده و شخصیت آینده ش رو بسازه، زمان زیاد و مهمیه!؟

کلی مشاوره و دارو، خرج این شد که فقط برگردم به روزای قبل از اضطراب، راستش آرزوی زیر لبم شده بود، "زندگی عادی". چیزی که داریم و قدرش رو نمی دونیم ...

بگذریم...

وقتی به یه آرامش نسبی رسیدم و دیگه میتونستم فکر کنم، دیدم پسر، من چقد عقبم! بیست و یکی دوساله م شده بود در حالی که عملا هیچی بلد نبودم، هیچی. صفر مطلق. هی تو ذهنم این سوال بود که خب میخوای چی کار کنی ، میخوای به کجا برسی ، میخوای چی بشی؟ اصلا میخوای وقتی "بزرگ" شدی چی کاره بشی!؟؟؟؟

شما فک میکنی نشستم با خود فک کردم، جواب پیدا کردم؟؟؟؟ نه، ابدا، اما یه سری دغدغه ها برام ایجاد شد. اینکه یواش یواش داشت یه سری چیزا برام مهم میشد، درسا، مهارت ها، تیپ و قیافه ی نداشته م، ...

از همون سال ها، دیگه Buffer ذهنم داشت پر میشد، هی در مورد یه چیزی وسواسی میشدم، میرفتم سراغش تا این بافر لعنتی رو خالی کنم، وقتی پر میشد، شبا خوابم نمیبرد، اما وقتی خالی بود، درسته که خوشحال نبودم، اما حداقل آزار نمی دیدم! خب بزار بگم چیا میومد توی این بافر.

مثلا تو سال های دانشگاه، مسابقات ACM برگزار میشد، اما حاجی تون حتی سینتکس C رو هم بلد نبود که بخواد بره همچین مسابقاتی شرکت کنه، وقتی میدیدم همه ی همکلاسی ها میرن شرکت میکنن، من میموندم و یه عقده و یه بافر پر از آرزوهایی که باید جایگزین این عقده میشد. اما کاری هم از دستم بر نمیومد، فقط و فقط حرص میخوردم و حسادت میکردم.

آقا دری به تخته خورد، یکی گفت بیاین بریم آزمایشگاه Robotics ، فلانی یه دوره برگزار میکنه، نفری ۵۰ تومن، یاد میگیریم بعدش تیم تشکیل میدیم! خب ما هم بی کار و بی عار پاشدیم رفتیم. سال ۹۱ ۹۲ ، ۵۰ تومن خیلی بود، کلا پول تو جیبی منی که تو یه شهر دیگه تو خوابگاه زندگی میکردم، ماهی ۵۰ تومن بود. ولی برای خالی کردن بافر هم که شده، رفتیم. دوره رو هم رفتم ولی اونقد که تمرکز نداشتم و برام مهم نبود، اصلا هیچی یاد نگرفتم، هیچکس هم تو تیمش راهم نداد. هیچی، رباتیک هم تعطیل شد. اما حداقل بافرش خالی شد و من از حالت اضطراب، رسیدم به پوچی مجدد!

یه مدت گذشت، یللی تللی ادامه داشت، یکی گفت بریم پیش فلان استاد، مباحث امنیت شبکه رو بریم جلو، رفتیم، یه گروه ساختیم، یه مدت در موردش خودآموز خوندیم، تعطیل شد! پوچی!

یه استادی گفت بیاین اینجا بهتون کار با سخت افزار و برنامه نویسی سخت افزار یاد بدم، رفتیم، یه ماه بودیم، اومدیم بیرون، تعطیل! پوچی!

یکی از دانشجوهای دکترا رو پیدا کردم، گفت بیا، بهت سرفصل میدم برو در موردش بخون، یواش یواش در مورد یکی از موضوعات امنیتی سایبری مقاله بده. منم گفتم بافر اپلای کردن با این میتونه خالی بشه، رفتم ، مقاله خوندم، استارت زدم، گاز دادم، دنده کم کردم، خاموش کردم، پوچی!

آقا این روند ۲ ۳ سال ادامه داشت. ما هرجا رفتیم ، بازم برگشتیم سر خونه ی اولمون. یه بار نشستم با خودم فک کردم ، گفتم ببین جوون، تو باید همیشه این بافر رو خالی کنی، به پوچی برسی، ولی بیا هدفمندش کن، یه بار سفت و سخت خالیش کن!

این شد که با یکی از بچه ها زدیم تو کار استارتاپ، پناه و مامن همه ی بچه های کامپیوتری که هدفی برای آینده ندارن! آقا گفتیم تو حوزه گردشگری فلان چیز رو بزنیم، استارت زدیم، ول کردیم! بعد از یه مدت این شد اعتیاد جدید، کلا رفتیم قاطی این استارتاپیا! هی این ور برو اونور برو، تو این جلسه تو اون گردهمایی. همیشه داشتیم پول همینا رو میدادیم. ( بزار اینجا این رو بگم! اگه دانشجویی یا سنت کمه و کم تجربه ای و به فکر اینی که استارتاپ خودت رو بزنی و کار کاسبی خودت رو تو سن کم راه بندازی، رک اینی که میگم بشنو! همه ی اون چیزایی که تو همایش ها و گردهمایی ها بهتون میگن خزعبلاته! همه ش! برای چاپیدن جیب شماهاست، برادر من، خواهر من، استارتاپ زدن و موفق شدن، اونم تو ایران سه تا چیز اساسی نیاز داره: تیم، تجربه، دانش فنی! اگه داری بسم الله، وگرنه الکی خودتو معطل نکن، هدفگذاری کن برای رسیدن به این سه تا، و تا وقتی میشه برای بقیه کار کن تا یاد بگیری)

آقا سرتون رو درد نیارم، استارتاپ هم بافرش داشت خالی میشد و دوباره به پوچی میرسیدم و بازم چیزی نشده بودم. اما یهویی یه شبی، مهران (مهم نیست کیه :))) ) یه حرفی زد که به قول نقی منِ به فکر فرو برد! داستان از این قرار بود که گفت بیا بریم فلان جا من معرفیت میکنم، کار آموز میخوان، برو اونجا js رو یاد بگیر بعدش هم شروع به کار کن. گفتم بابا من از js بدم میاد، گفت بدم میاد یعنی چی، فردا پس فردا نمی خوای زن و بچه نون بدی؟ این چه بهونه ایه آخه! خلاصه که خیلی حرفش سنگین بود. اما بزار بگم چرا از js بدم میومد!

بگم؟ ولش کن، تو قسمت بعدی میگم، سرتون درد نیاد، فقط همینقد بدونید، بافر js داشت پر میشد :))

شب خوش ...

کارکارآموزیبرنامه نویسیاستارتاپدانشجو
Frontend team leader @snappfood
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید