هنگامی که این نامه را برایت می نویسم، ماه را ابرهای تیره پوشانده و بچه میش در جستجوی مادر، هنوز ناکام مانده. به کنج صخره ای در انتظار صبح آرمیده و به رؤیا خشکیدن آفتابگردان های مزرعه را دیده. او نمیداند چه حادثه هایی در کمین خواهد بود و گرگ ها بو میکشند و تقدیر مهم است و جبر و اختیار مبهم. به یاد آورد دلگرمی شب های سرد را و لمس کرد نقطه ای را که آشوب، به آرامش ابدی متصل کرده است.