ویرگول
ورودثبت نام
معصومه کرم پور
معصومه کرم پور
خواندن ۳ دقیقه·۴ ماه پیش

اینقدر زود نظر نده😐

ی روز تعطیلی رفته بودم بیمارستان کودکان مفید، چند روزی بود که پسرم تب شدیدی داشت و پایین نمیومد، ، همینطور که بین صندوق و تریاژ رفت و آمد می کردم و نوبت می گرفتم جلوی در آسانسور ی خانم جوانی رو دیدم با هیبتی بسیار عجیب🤔 ابروهای بسیار کلفت و پر پشتی داشت که خودش هم دور ابروهاش رو با مداد یا تتو نقاشی کرده بود و ابروها کلفت تر به نظر می رسیدند🤨لب هاش تزریق ژل بود و گونه هاشم پروتز، ، چشماش رو خط خیلی کلفتی از گوشه ی بالایی چشم کشیده بود به سمت بالا، ، ،و ی خط کلفت هم از گوشه پایین چشم کشیده بود به سمت بالا و دوتا خط رو بهم وصل کرده بود ، ، ،



داشتم با خودم فکر می کردم که چه بلایی سر خودش آورده و این چه قیافه ایه که واسه خودش ساخته که آسانسور رسید و با من سوار شد و هر دوتا رفتیم جلوی قسمت رادیولوژی، ، ،

کنار من وایستاد تا نوبت بگیره و منم باز تو ذهنم داشتم می گفتم که چقدر وقت گذاشته برای این قیافه ش و ،،،،یکدفعه صداشو شنیدم که به متصدی اون بخش می گفت آمبولانس جلوی دره ، ، پسرم توشه، ، تو رو خدا اینو رسید کنین من برم ، ، ،

خانمه اصلا به روی خودش نیاورد و اونم حرفشو تکرار کرد 🤔 بعدش بمن گفت به خدا دیر میشه ، کار از کار میگذره ، ، گفتم خوب نوبت نگیر برو ، ، گفت اونور پذیرش نمی کنن، ، ،

بعد موبایل ش رو باز کرد و عکس وحشتناکی بمن نشون داد، ، ی پسر بچه هفت هشت ساله که روی تخت بود و چشماش مثل دوتا توپ از کاسه در اومده و بیرون افتاده بود🥺گفتم چی شده؟

گفت تنگی استخوان های جمجمه س ، ، همینطور که پسرم داشت رشد می کرد استخوان های سرش رشد نمی کرد و به گوش و چشمش فشار می‌آورد و اول روی شنوایی بعد. روی بینایی ش اثر گذاشت، ، تا حالا دوبار عمل شده و استخون های جمجمه رو گشاد می کنن، ، ایندفعه سوم بود که بعد از عمل چشماش زد بیرون ، خود دکترام تعجب کردن، ، قرنیه ش داره خشک میشه ، ، اگر اینطوری ادامه پیدا کنه همون ی ذره بینایی هم که داره رو از دست میده☹️دارم می بریمش بیمارستان فارابی چشمشو عمل کنن، ، بعد اشکاش سرازیر شد ، ، گفت که مدرسه نابینایان می‌ره ، ، الان فقط نورو می بینه ، شاید کمی جلوتر بره بدتر هم بشه ، ، ، ،

ناخودآگاه به متصدی پذیرش گفتم کار این خانمو را بنداز خیلی وقت نداره ،

بعد اومدم این طرف روی نیکت سالن نشستم و رفتم تو فکر ! الان دیگه قیافه اون خانم به نظرم اینقدر عجیب غریب نبود ! شاید حتی به نظرم اینقدر زشت هم نبود !

رفتم تو حیاط بیمارستان ، ما منتظر بودیم تا جواب آزمایش خون پسرم آماده بشه !

به خودم گفتم الانم خط چشمش همون قدر کلفته ، ابروهاش همون قدر عجیب و سیاهه لب ها و گونه هاش همونقدر غیر عادیه پس چرا حالا دیگه به نظرم عجیب نیست ؟ ! من فقط کمی از قصه شو شنیدم فقط کمی از شرایط سخت ش رو ، چطور شد که نظرم اینقدر عوض شد؟

بعد ی فکر دیگه اومد سراغم :

شاید همه ی اونا که تو خیابون و اطرافمون می بینیم تو درون خودشون تو زندگی شخصی شون ی جورایی مشکلاتی دارن و ما خبر نداریم !شاید ما هم اگه خیلی از این مشکلات رو بدونیم نگاه و نظر مون نسبت به اونا عوض بشه !

راستی اصلا چرا وقتی ی آدم عجیب غریب رو می بینیم در موردش نظر می دیم؟ ؟ ؟ !


قضاوتنظر دادنزندگی شخصیدرونعجیب غریب
خوندم و می خونم و عاشق خوندن هستم ولی ، ، ، ارزشمندترین چیزا رو از خود زندگی یاد گرفتم ، وقتی گوشامو تیز کردم !
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید